۱۰/۰۹/۱۳۸۱

: جستنش را پا نه فرسودم
نه عشق نخستين
نه اميد آخرين بود
نيز،پيام ما لبخندي نبود و
نه اشكي
همچنان كه با يكديگر چون به سخن درآمديم
گفتني ها را همه گفته يافتيم
چندان كه ديگر هيچ چيز در ميانه
ناگفته نمانده بود

۱۰/۰۷/۱۳۸۱

در اين دو، سه ساله اخير بيشتر از هر كار ديگري ،وقتم را صرف پي بردن به درونيات آدمها كردم .هر چند به نتايج غم انگيزي رسيدم ولي به گمانم واقعا برايم لازم بود .در اين گذار من با خودم بود كه رودررو مي شدم ،.با تمام ضعفها و ناخالصيهايي كه در وجودم پنهان است . زمان زيادي را در پناه حمايتها و تعريفهاي ديگران گذرانده بودم و بيرون آمدن از اين وضعيت و رويارويي با واقعيتها كار چندان آساني نبود . در يافتم كه اغلب موارد من به خاطر خصوصياتي تا ئيد شده ام كه خود، آنها را از جمله ضعفها يم به حساب مي آورم ! و بد تر از آن، اينكه من هيچگاه براي برطرف كردن اين سوء تفاهم ها كاري نكردم .در پناه ديگران بودن صد البته سخت وسوسه انگيز و آسان مي نمايد ولي آگاهي بر اين واقعيت كه اين وضع ديري نمي پايد و سر آخر با آنچه نا هنجاري و نا هماهنگي كه در وجودم است، تنها مي مانم ، مرا وا مي دارد كه از تلاش باز نمانم .
.

۱۰/۰۵/۱۳۸۱



بندر ديلم
خودم را من پا در هوا و آويزان احساس مي كنم .زمين را زير سبكي گام هاي مرددم به سختي حس مي كنم. همانطور كه تنهايي روحم را در اين دنياي پهناور .خودم را مجبور مي كنم كه به اين تنها يي خو بگيرم و از سركشي و عصيان دست بردارم ,ولي باز آويزان همان كورسوي اميدي مي شوم كه در نهايت تنهائيم گاه به گاه مي بينم .
احساس مي كنم در عين تا ثير پذيري شديدي كه نسبت به درد و رنج ديگران پيدا كرده ام ، بيش از هر وقت ديگر از همه دور شده ام . لحظه به لحظه در حال كلنجار رفتن با چگونگي عواطف خود و اغلب به چهار ميخ كشيد ن آنم .به اميد دست يافتن به عواطف واقعي كه اغلب هم نمي توا نم تشخيص بدهم كدامند

۱۰/۰۴/۱۳۸۱

چندان كه به شكوه در مي آئيم
از سرماي پيرامون خويش
از ظلمت
واز كمبود نوري گرمي بخش
چون هميشه
برمي بنديم
دريچه كلبه مان را
روح مان را

۱۰/۰۳/۱۳۸۱

فكر مي كنم كه من هرگز نتوانم كارفرماي خوبي باشم . قادر به اعمال قدرت نيستم . نمي دانم مي توانم رفتارم را عوض كنم يا اين امر ذاتي است . گمانم بيشتر بر شق دوم است . من اطاعت دستيارم را اغلب بواسطه محبتي كه نسبت به من پيدا مي كند بدست مي آورم نه جذبه ام و حساب بردنش . حالا فكر نكنيد من براي خودم دفتر و دستكي دارم ها! نه ,خبري نيست .در حال حاضر دندانپزشك فقيري بيش نيستم كه دربدر به دنبال كار مي گردد و پيدا نمي كند.

۱۰/۰۲/۱۳۸۱

بعضيها وقتي تفاوت عميق بين آنچه كه در روياست با دنياي واقعي را مي فهمند كم كم روياهاشون را كنار مي گذارند . وتمام عمرشون را صرف درك آنچه حقيقي و واقعي است مي كنند . اين البته كار هر كسي نيست و در صورت درك غميق واقعيت رنج زيادي را بهمراه دارد. من براي عظمت اين كار احترام قائلم ولي خودم نمي توا نم جزو اين دسته باشم . در عين اينكه حقيقت را دنبال مي كنم و دغدغه واقعي بودن دارم باز نمي توانم گاهگاهي به دنياي روياهام گريز نزنم. .شايد اين از ضعف منه ولي همين روياها گاهي منو از عمق نااميدي بيرون آورده
يكي از روياهام ديدن آدمهاي اين دنياي مجازي( به همين صورتي كه در اينجا هستن ) در دنياي واقعيه. در آن صورت چقدر زندگي زيباتر و قابل تحملتر ميشد .

۹/۲۷/۱۳۸۱

كلا فه و خواب آلود در صندلي جابجا مي شوم .سعي مي كنم تمام حواسم را بر روي صداهاي بيرون متمركز كنم تا در حاليكه تا گردن در صندلي فرو رفته ام غافلگير نشوم . در همين احوالات سرو كله اولين مريض پيدا مي شود . از وجناتش پيداست كه براي دندان كشيدن آمده . حدسم درست است .تزريق را انجام مي دهم وبه دنبال مهيا كردن وسايل كار مي روم . نه دستكش هست و نه گاز استريل . ديگر كاملا خواب از سرم پريده . ازآنجايي كه هيچ مسئولي هم در اين درمانگاه خراب شده پيدا نمي شود بناچار هر دو را از بخش همسايه گدايي مي كنم .كار را شروع مي كنم . دندان عقل پوسيده و در عين حال محكمي است كه ظاهرا خيال تكان خوردن هم ندارد . عاقبت بعد از چند دقيقه زور آزمايي تسليم مي شود و بطرز مشكوكي در جاي خود لق مي زند.و سرانجام نيز با مانور ماهرانه من از جا در مي آيد!!نفسي براحتي مي كشم و مريض را مرخص مي كنم تا هزينه كار را به صندوق بپردازد. آنگاه در حاليكه دوباره در صندلي فرو رفته ام در ذهن خود سر گرم ضرب و تقسيم و محاسبه سهم خودم از مبلغ آن مي شوم .ذهي خيال باطل! يارو سرش را انداخته پايين و از در رفته بيرون به همين راحتي !! اينم از دشت اول صبح ما !
اين روزها به مفهوم سادگي زياد فكر مي كنم .و اينكه واقعا ساده بودن چقدر كار مشكلي است. فكر مي كنم قسمت اعظم مشكلات و ناراحتيهاي ما بخاطر پيچيدگيهايي است كه در روحمان وجود دارد .
يك گره اي در خودم حس مي كنم. مانند وقتي كه يك چيزي (كه حالا به هر دليل برايمان عزيز و محترم است ) را از ترس ديگران در هفت تا سوراخ قايم مي كنيم و بعد خودمان هم ديگر يادمان مي رود آن را كجا گذاشته ايم و ناكام مي مانيم ! گاهي در مورد احساسات خاص و مقدسي كه در وجودم از چشم ديگران پنهان كرده ام چنين احساسي بهم دست ميدهد. در اين جامعه ناهنجار و نا بسامان ادم مي ترسه آنچه كه در وجودش از همه پاك تر و صميمي تراست جلو چشم ديگران به نمايش بگذارد. برعكس تلاش مي كنه هر جوري هست يك گوشه كناري چالش كنه ! كه البته براي ساده بودن بايد اين چيز ها را كنار گذاشت براي ساده بودن بايد بتوانيم احساسات خود را به خوبي و روشني بروز دهيم!
فكر مي كنم كمتر پيش آمده كه من بعد از ابراز احساسم به اين فكر نيفتاده باشم مبادا نقطه ضعفي برايم به حساب بياد و طرف از آن سوء استفاده كنه كه البته اين عكس العمل طبيعي است چون اين اتفاقي است كه بار ها و بارها برايم اتفاق افتاده. متاسفانه من هم در زندگيم كمتر حد و مرز شناختم. تعادل ندارم يا بايد خودم را بسپارم يا بمونم بيخ ريش خودم !

۹/۲۴/۱۳۸۱

ساعتي نمي گذرد بي انكه من به نوعي به مسئله مرگ فكر نكرده باشم .وقتي به يك منظره زيبا و بديع نگاه مي كنم به اين فكر مي كنم كه قبل از من چه كساني به اين منظره نگاه كرده اند و لذت برده اند. و اينكه بعد از من كسي به اين احساس لطيفي كه به من دست داده پي خواهد برد؟ گاهي هم حس غريبي به من دست مي دهد و گمانم كمي از آن انديشه ها و احسا سهاي شناور در فضا را درك ميكنم . احساس غريب .زيبا و در عين حال حزن انگيز ي است .گاهي فكر مي كنم آن تمايل رقت آور انسانها به جاودانگي را عميقا درك مي كنم .همين نوشتن نيز به نظرم جلوه اي از همين تمايل است . مثل اين است كه ما احساسهاي پراكنده در فضا را جمع و جور كرده و در لابلاي كلمات جاي دهيم.

۹/۲۲/۱۳۸۱

حلقه هاي مداوم
پياپي
تا دوردست
تصميم درست صادقانه
با خود وفادار مي مانم آيا
يا راهي سهل تر
اختيار مي كنم ؟
من گنگ خوابديده و عالم تمام كر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش

۹/۲۱/۱۳۸۱

مدتيه كه من بدجوري حضور مرگ رو در زندگي حس ميكنم. . اكثر اوقات از حرفها و رفتارهاي ديگران متعجب ميشم .اونهايي كه براي مثلا 10 سال ديگه برنامه ريزي ميكنن
راستش من هر روز به خودم ميگم اين ديگه روز آخره!
تناقضي در وجودم هست و من بين ميل به حمايت شدن و ميل به استقلال دست و پا ميزنم .ميكوشم تا ميل به استقلال را در خودم تقويت كنم كه البته بيشتر به ظاهر موفق به اينكار مي شوم . كشمكش هاي مداومي كه با خود دارم نهايتا يك روح خسته و فرسوده از من بر جا مي گذارد و به تناوب مرا دچار يك نوع بي تفاوتي مرگ اور مي كند كه در بحبوبه آن احوال هر گونه شوق به آنچه خوبي و زيبايي است از وجودم رخت بر مي بندد و من نگران آن زماني هستم كه فشارهاي عصبي و نگرانيهاي روزمرگي مرا به جايي برساند كه از پس جزر وجودم مدي در كار نباشد.

۹/۲۰/۱۳۸۱

قيافه بلنده هميشه يه شكليه انگار داره از يه خنده بلند ناگزير جلوگيري ميكنه .كه البته هميشه موفق نميشه .كوتاهه برعكس جدي و تقريبا عبوس به نظرم از انهاست كه سرباز به دنيا اومده. تمام مدتي رو كه من روي دندان دوستش كار ميكردم به حال خبردار كنار يونيت ايستاده بود. مثل يه سگ وفاداره! تركيب اين دو نفر هميشه منو بياد فيلمهاي جنگ ويتنام ميندازه فضاي بخش حالت نظامي پيدا ميكنه و من ناخوداگاه به صرافت اين ميفتم كه بايد راست رفت سراغ انچه از همه فوري تره. شرايط جنگيه و و بايد سريع تصميم گرفت و عمل كرد. سر آخر هم فراموش كردم بگم كه ميتونه دهنش رو بشوره و اون در همون حاليكه خرده هاي آمالگام را مزه مزه ميكرد از من تشكر كرد و عقب عقب بيرون رفت !!