۱۱/۱۱/۱۳۸۱

به تمام اين مردمي مي انديشم كه سراسر روز را به تلاش براي اغفال همديگر ،دروغ گفتن ،نارو زدن ،حرص و.............مي گذرانند و شبها در اين چهارديواريها ي ساكت و مرموز آرام مي گيرند و گاه به هنگام خواب چقدر به نظر بي گناه و معصوم مي آيند. گاهي حس مي كنم علي رغم تمام اين ها ،همه آنها را با محبتي گرم دوست دارم .من هنوز هم شايد به طور خرافي به معجزه محبت ايمان دارم .فكر مي كنم ،تنها زماني مي توانم تاثير مثبتي بر كسي اعمال كنم كه بتوانم با محبتي واقعي دوستش بدارم .شايد همين احساس است كه كمكم مي كند براحتي از بعضي چيزها ، چشم پوشي كنم.

۱۱/۰۸/۱۳۸۱

ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است
مي ترسي ـ به تو بگويم ـ از زندگي مي ترسي
از مرگ بيش از زندگي
از عشق بيش از هر دو مي ترسي
به تاريكي نگاه مي كني
از وحشت مي لرزي
و مرا در كنار خود
از ياد
مي بري
شاملو

۱۱/۰۴/۱۳۸۱

پنج سال پيش در موقعيت دشواري قرار گرفته بودم .بناچار تصميمي گرفتم كه نقطه عطف مهمي در زندگيم شد. دوست عزيزي اين شعر را با الهام از همين تصميم سرود.
گريز
برايم شعر مي خواني
ومن در آستان پنجره
چشمي به تو
گوشي ،براي پچ پچ مرموز شب دارم
برايم قصه مي خواني
نمي داني ،نمي داني
كه من لبريز از انديشه هاي تندوتبدارم
تمام ذره هايم در تكاپويند
گريز از پوستم را
رخنه هاي تازه مي جويند
تو اما ،همچنان همواره هاي بي تغير
به قعر خويش مي ماني
به جاي قصه تكراري سردت
نگاهم را نمي خواني
از اين طوفان بنيان كن
هياهويي كه در جانم به پا گشته ،نمي داني
نمي داني
هميشه پيش چشمت بودم و
هرگز ندانستي
هميشه خاطرم لرزيد و افتادم
هميشه زخم ماندم ،بي وجود مرهم دستي
چه تلخ آموختم اين را
هميشه اين چنين بودي
و تا آخر همين هستي
برايم قصه مي خواني
ومن در آستان پنجره
چشمي به تو
گوشي براي پچ پچ مرموز شب دارم ،كه مي گويد
سحر را ديده كه در اين حوالي است
كه جاي من
ميان جاده ها ي صبح خالي است
همين فردا
همين فردا كه تو خوابي
ودر خوابت مرا بي دغدغه
بي اعتنا
جزئي جدا نا گشتني از خويش مي داني
دري را مي گشايم نرم
بسوي رفتني مرموز و بي برگشت
تو مي ماني به جا
با پرسشي تا انتهاي عمر بي پاسخ
و پايي در پي ام
تا ناكجا
در جستجو ،در گشت

۱۱/۰۳/۱۳۸۱

درست هنگامي كه از باز يافتن دوباره ات نااميد شده بودم ،در رويا يافتمت .به هيئت كودكي در آمده بودي .خجول و غمگين .عجيب بود،اين بار مي دانستم كه ديگر در ميان ما نيستي .تو را چون مهماني از دنياي ديگر پذيرا شدم و رفتنت را در پس پرده اي از اشك نظاره كردم .

۱۱/۰۱/۱۳۸۱



لواسانات

۱۰/۲۹/۱۳۸۱

يك اتفاق ناميموني سالها پيش در چنين روزي افتاده ،كه معمولا برايش جشن و پايكوبي براه مي اندازند.ولي من هنوز مطمئن نيستم كه از اين جريان بدنيا آمدن خيلي راضي باشم .نمي دانم ،شايد روزي برسد كه ............ا.

۱۰/۲۸/۱۳۸۱

همه ما نياز به پرتو نگاه داريم و بر حسب نوع نگاهي كه در زندگي خواستار آنيم ،مي توان ما را به چهار گروه تقسيم كرد . نخستينگروه، تعداد بيشماري از چشمان ناشناس را مي طلبند و به عبارت ديگر خواستار نگاه عموم مردمند . در گروه دوم كساني هستند كه اگر در پرتو نگاه كثيري از آشنايان نباشند،هرگز نمي توانند زندگي كنند . اين افراد بدون احساس خستگي ميهماني هاي عصرانه ،شام و نهارمي دهند . اينها خوشبخت تر از گروه اول هستند ،زيراافراد گروه اول اگر مستمعين خود را از دست بدهند،تصور مي كنند كه روشنايي در عرصه هستي آنان خاموش شده است .و اين چيزي است كه دير يا زود ،تقريبا براي همه آنان اتفاق مي افتد .اما اشخاص گروه دوم هميشه موفق مي شوند براي خود نگاههايي به دست آورند . پس از آن گروه سوم است ،گروه كساني كه نياز دارند در پرتو چشمان يار دلخواه خود زندگي كنند . كافي است كه چشمان يار دلخواه بسته شود تا عرصه هستي آنها نيز در تاريكي فرو رود . سرانجام گروه چهارم (يعني نادرترين گروه) مي آيد . كساني كه در پرتو نگاههاي خيالي موجودات غايب زندگي مي كنند . افراد اين گروه اغلب در رويا به سر مي برتد ميلان كوندرا

۱۰/۲۶/۱۳۸۱

رخوت مطبوعي مرا فرا گرفته .دوست دارم ساعتها در اين حال بمانم .در گذر ثانيه هايي كه تنبلانه يكي پس از ديگري در مي رسند . اينجور مواقع خاطرات لذت بخشي از دوران كودكي برايم زنده مي شود .در يك بعدازظهر گرم تابستاني ،در آن خانه قديمي و زيبا در كنار زنان فاميل كه با يكديگر به پرچانگي مشغولند ،لميده ام و مي گذارم تا همهمه گنگ اصواتشان مرا در بر بگيرد. هيچ دغدغه پي گيري حرفهايشان را ندارم. همين قدر كه پيوستگيشان گسسته نگردد، كافيست........ه

۱۰/۲۴/۱۳۸۱

سعي مي كنم در حدود امكاناتم از زندگي لذت ببرم ولي مدام ذهنم در پي لذتهايي است كه بسيار دورند و بعضا رسيدن به آنها محال به نظر مي رسد.
مدام به خودم مي گويم كه برم فلان كار و يا فلان هنر را بياموزم ولي اين تصميم ها در مرحله فكر متوقف مانده ، عملي نمي شوند و من در يك حالت كسالت و رخوت خودم را وا مي دهم .امشب بعد از مدتها (يك سال و نيم !)رفته بودم سراغ اين گيتاره كه مثلا حال و هوايي تازه كنم ولي ديدم خيلي از آهنگهاي مورد علاقه ام را هم فرامو ش كرده ام ! بدتر حالم گرفته شد!ا‎

۱۰/۲۳/۱۳۸۱

چه فاصله بعيدي است ميان آنچه در نظر داشتم وآنچه كه برايم پيش آمد و يا پيش آوردم . آن سالها اگر حكايت چنين سر نوشتي را مي شنيدم ،گمان نمي بردم كه خودم بتوانم به تنهايي در آن تاب بياورم . حتي الان هم گاهي با ناباوري بياد مي آورم،لحظه اي را كه آن تصميم بزرگ شكل گرفت . من هيچگاه در زندگيم آدم آينده نگري نبودم . ولي در حال حاضر سعي مي كنم كه باشم . تلاش مي كنم ، بفهمم تاثير تصميماتي كه در حال حاضر مي گيرم بر آينده اي كه شايد باشد .چيست.

۱۰/۲۰/۱۳۸۱

با در افكندن خود
به دره
شا يد
سر انجا م
به شنا سا ئي خود
تو فيق يا بي
مارگوت بيكل
19/10/81
تازه واردم و هنوز به چم و خم اينجا وارد نشده ام . از شيوه جالبي كه در دكوراسيون اتاقها بكار برده اند ،خوشم مياد . در هر اتاق ،يونيت و صندلي و ساير لوازم به يك رنگ است .اتاق آبي ،اتاق زرد ،اتاق قرمز و ..........چيز جديدي كه امروز به آن پي بردم ، اين است كه اتاق آبي خيلي خواهان داره و هر كي قدمت بيشتري داشته باشه ، ساكن اون اتاق ميشه . جز اينكه بزرگتر و روشنتره هنوز به مزيت ديگري پي نبرده ام و در حال حا ضر هم زنداني اتاق سبزم ! با احتياط سركي اينطرف و آنطرف ميكشم و از آنجايي كه بيش از يك سوم اتاقها را نمي بينم ، در ذهن خود مشغول خيالبافي در مورد جزئيا ت آنها مي شوم .البته چيزي نمي گذرد كه ذهنم از محيط پيرامونم منفك شده و من دوباره غرق در رويا ها ي دور ميشوم .

۱۰/۱۶/۱۳۸۱


سنندج 1378
زماني تبا دلات عاطفي بين نگاهها برايم خيلي ارزش داشت نه اينكه الان اين ارزش را نداشته باشد ،ولي هر چه مي گذرد اين مسئله برايم بيشتر روشن مي شود كه اغلب احساس در اين جور موارد ره به خطا مي برد . و به ندرت آن هم حسي كه تصور مي كنيم در سكوت اتفاق مي افتد ، خصوصا در جوامعي مانند جوامع ما كه اغلب به فرو خوردن احساسات و هيجانات خود عادت داريم ، زيرا ابراز احساساتمان غالبا با عرف و حيا و هزار مسئله ديگر تداخل پيدا مي كند . بهمين دليل است كه كمتر هم مي توانيم با خود روراست باشيم و صادقانه افكارمان را بيان كنيم . خيلي چيزها در وجودم هست كه بايد در درجه اول براي خودم روشن شود . تازه مي فهمم اين روراستي و صداقت در برخورد با خود چنذان كار ساده اي هم نيست .

۱۰/۱۳/۱۳۸۱


لواسانات 1379
جستنش را ،پا، نه فرسودم
به هنگامي كه رشته دار من از هم گسست
چنان چون فرمان بخششي فرود آمد
هم در آن هنگام كه زمين را ديگر
به رهايي من اميدي نبود
و مرا به جز اين
امكان انتقامي
كه بد انديشانه بي گناه بمانم

۱۰/۱۲/۱۳۸۱

به نظرم يكي از زيباترين احساسها ،به فكر ديگري بودن و سعي در درك ناراحتيها و رنجهاي ديگران است.
چند روز پيش يكي از دوستانم مي گفت يكي از راههاي غلبه بر افسردگي اين است كه سعي كنيم ديگران را درك كنيم ،خصوصا غم ها و دردهاي آنها را. و يكي از نشانه هاي درك اين است كه از درد و رنج آنها ناراحت شويم ،البته نه ناراحتي افسرده ناك (به قول خودش ) بلكه ناراحتي پويا و سالم و اينكه عميقا دلمان بخواهد آن آدم رنج نكشد و حالش خوب باشد .
از شما چه پنهان من گمان مي كنم افسردگي در كنج روحم يك گوشه دنجي براي خودش دست و پا كرده و منتظر كمي غفلت منه تا سراسر وجودم را تسخير كنه و من مدام بايد مراقب اين موش موذي باشم .
روز هايي مثل ديروز در زندگيم كم نيستند .آشفته و پريشان به سر كار مي روم ،آنهم در حاليكه تمام مشكلات زندگيم (از بدو تولد تاكنون !)را در ذهنم مرور مي كنم .و البته بدون آنكه در پي راه حلي باشم . گرماگرم اين كشمكش ها به محل كارم مي رسم .و جا لب است كه با ويزيت اولين مريض به كلي حال و هوايم عوض مي شود .تلاشي كه در جهت نرمش رفتارم مي كنم ، كم كم به نرمش و عطو فتي بر خاسته از وجودم تبديل مي شود .وتنها چيزي كه در آن هنگام ذهنم را اشغال مي كند ،مو جود دردمندي است كه تسكينش را در دستان من مي جو يد .

۱۰/۱۱/۱۳۸۱

ديشب دوباره خواب ميم را مي ديدم . تمام مدت مشغول مشاجره بوديم . او با همان لحن يكنواخت و زمزمه مانند مرا متهم به چيزهايي مي كرد و من با بغض و گريه انكار مي كردم . بهش مي گفتم ،چطور مي توني اينقدر بي انصاف باشي .چطور مي توني در مورد من اينطوري فكر كني . آنقدر گريه كردم كه از خواب پريدم .بنظرم اين به طرز فرسا ينده اي غم انگيز است . تا ثير رفتار خشن و بي ملا حظه او اينقدر در من عميق است كه اگر صد سال هم بگذرد ،باز از آن رهايي ندارم .