۷/۰۸/۱۳۸۲
۶/۲۳/۱۳۸۲
بر شانه من كبوتريست كه از دهان تو آب ميخورد
بر شانه من كبوتريست كه گلوي مرا تازه ميكند
بر شانه من كبوتريست باوقار و خوب
كه با من از روشني سخن ميگويد
و از انسان كه ربالنوع همه خداهاست.
من با انسان در ابديتي پر ستاره گام ميزنم
در ظلمت حقيقتي جنبشي كرد
در كوچه مردي بر خاك افتاد
در خانه زني گريست
در گاهواره كودكي لبخندي زد.
آدمها همتلاش حقيقتند
آدمها همزاد ابديتند
من با ابديت بيگانه نيستم.
زندگي از زير سنگچين ديوارهاي زندان بدي سرود ميخواند
در چشم عروسكهاي مسخ، شبچراغ گرايشي تابنده است
شهر من رقص كوچههايش را باز مييابد.
هيچكجا هيچزمان فرياد زندگي بيجواب نماندهاست
به صداهاي دور گوش ميدهم از دور به صداي من گوش ميدهند
من زندهام
فرياد من بيجواب نيست، قلب خوب تو جواب فرياد من است.
مرغ صدا طلائي من در شاخ و برگ خانه توست
نازنين، جامه خوبت را بپوش
عشق ما را دوست ميدارد
من با تو رؤيايم را در بيداري دنبال ميگيرم
من شعر را از حقيقت پيشاني تو درمييابم
با من از روشني حرف ميزني و از انسان كه خويشاوند همه خداهاست
با تو من ديگر در سحر رؤياهايم تنها نيستم.
« احمد شاملو »
۶/۱۴/۱۳۸۲
داشتم فكر ميكردم كه ازدواج راه رسيدن به خوبي آدمها نيست. در نزديكي مداوم بين آدمها آنچه موثرتر عمل ميكند بديهاست. خصلتهاي بد همواره قويتر عمل ميكنند و برخلاف خوبيها به شدت حساسيت برانگيزند. به گمانم اگر غير از اين بود ، اينقدر روز بهروز شاهد كمرنگشدن و فنا شدن خصلتهاي خوب انساني و بهمريختگي روابط آدمها نبوديم. خوبيها اغلب مظلومند. به چشم نميآيند. بزودي به صورت وظيفهاي و يا عادتي در ميآيند كه ديگر در خور توجه نيست. در خور ستايش و تشويق نيست. بسيار ديدهام كه به حساب سادهلوحي و حماقت هم گذاشتهاند و با پوزخندي استقبال شدهاند. برخلاف خصلتهاي بد كه اغلب بصورت برجسته و چشمگيري به چشم ميآيند. حساسيت برانگيزند و به شدت با عكسالعمل روبرو ميشوند.
نميدانم چه شد كه از فكر ازدواج به اينجا رسيدم. شايد به علت گستردگي و استمرار روابط آدمها در آن. دلم ميخواهد همه اين چيزهائي كه تاكنون آموختهام و آنچه كه ديدهام باعث هوشياريم شدهباشد. دلم نميخواهد در صورتي كه خودم در اين موضع قرار گرفتم، به خوبيهايش عادت كنم. دوست دارم كه كوچكترين خوبي و زيبائي وجودش را هر بار چون عطيهاي گرانبها و كمنظير پذيرا شوم. قدر خوبيها را بدانم، حداقل به پاس مظلوميتشان.
نميدانم چه شد كه از فكر ازدواج به اينجا رسيدم. شايد به علت گستردگي و استمرار روابط آدمها در آن. دلم ميخواهد همه اين چيزهائي كه تاكنون آموختهام و آنچه كه ديدهام باعث هوشياريم شدهباشد. دلم نميخواهد در صورتي كه خودم در اين موضع قرار گرفتم، به خوبيهايش عادت كنم. دوست دارم كه كوچكترين خوبي و زيبائي وجودش را هر بار چون عطيهاي گرانبها و كمنظير پذيرا شوم. قدر خوبيها را بدانم، حداقل به پاس مظلوميتشان.
اشتراک در:
پستها (Atom)