۸/۰۷/۱۳۸۲

می ترسم...بعد از اين همه وقتی که با دقت خودم را دور نگه داشتم..انگار يکهو پرت شدم وسط ميدون... هميشه از توپ می ترسيدم...هميشه... از بچگی... ولی انگار نميشه... به خاطر تو هم که شده بايد بازی کنم... ولی... من هيچوقت بازيگر خوبی نبودم...هيچوقت... از بچگی...

7/8/82 رشت

۷/۲۸/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها!

از همه شما دوستان خوبم كه به يادم بوديد ،ممنونم و شرمنده كه هنوز فرصتي براي نشستن و نوشتن دست نداده. مشغول جمع و جور كردن دنياي تنهائيهام هستم و انگار كه تمامي ندارد.
صداي تو مي‌آيد
در متن دلگير همين اوقات
از صبح و هر روز
معناي باران را از تو مي‌فهمم
حالا چه با شدت
خود را به خاطر من ميسپاري
و از ياد نمي‌روي هرگز
«يادم نيست مال كدوم بنده خدا بود!»