به اين فكر ميكنم كه تا به حال چند بار به همين نقطه رسيدم؟ به جايي كه بيانديشم به جز رفتن راهي ديگر نمييابم. سعي ميكنم خيلي ساده به موضوع نگاه كنم. ولي قسمت تحليلگر مغزم با خودمحوري به كار خودش ادامه ميدهد. ميگويد كه تحمل من براي پذيرش شرايط محيط همواره به نوعي فرار ميانجامد . هيچگاه آنطور كه بايد و شايد تلاش خود را براي بهبود اوضاع نكردهام. ولي آيا واقعا اينطور است؟ آيا لبخندي كه با آن خشم فروخوردهام را ميپوشانم، آلوده به خيانت است؟ از ابتذال فرار ميكنم، ولي به كجا پناه ميبرم؟ با ابتذال وجود خودم چه كنم؟
ورد زبانم اين است كه در جستجوي آرامش هستم. ولي در شيوه زندگي و در افكارم چيزي است كه مخل هر گونه آرامش است! ادعا ميكنم كه از خير تغيير دنيا و مافيها گذشتهام، اما در محدوده كوچك زندگيم همواره در تلاشم كه تا حد ممكن اوضاع را به زعم خود مطلوبتر كنم.
واقعا دلم ميخواهد بدانم در صورتي كه شرايط محيطم تا حدود زيادي با روحياتم سازگاري داشته باشد، آرامشم تا چه مدت دوام خواهد داشت! واقعيت اين است كه من آنطور كه چهرهام نشان ميدهد، چندان آدم مطيع و سر بهراهي نيستم . به همين خاطر اغلب با كساني كه گول همين ظاهر را ميخورند و سعي بر اين دارند كه من را به ميل خودشان راه ببرند، مشكل پيدا ميكنم.
فكر ميكنم بايد كمي صريحتر باشم. اكنون كه ميبينم موفق نشدهام بر حساسيتهاي بيشمارم غلبه كنم، بهتر است كه خواستههايم را واضحتر و روشنتر بيان كنم و به عبارتي از ابتدا تكليف خودم و ديگران را روشن كنم.
بسيار خوشحالم كه به جاي هر معيار ديگري براي انتخاب مرد زندگيم به قدرت درك و فهم بالا بها دادهام. در حال حاضر به گمانم خانهمان تنها جايي است كه ميتوانم تا حدود زيادي خودم باشم. اين خود ناچيزي كه با اين همه كه تحقيرش ميكنم، باز سفت و سخت به آن چسبيدهام و از هر تعرضي نسبت به آن سخت بر ميآشوبم.
هر چه كردم تو لك خودم باقي بمونم، اينجا چيزي بروز ندهم، نشد. تقصير شما است كه مدام ميگوييد چرا غم و غصههايت را با ما تقسيم نميكني؟!