۶/۲۹/۱۳۸۳

قدر مسلم اين نوشته ادامه خاطرات گذشته‌ها نخواهد بود كه لازمه آن حس خاصي است و در حال حاضر هم موجود نيست. به گمانم اين باران لعنتي هم كه مدتي است دست از سر ما برنمي‌دارد در اين ميانه بي‌تقصير نيست. مدام مي‌نويسم و خط مي‌زنم، بلكه موفق شوم بي‌قراري ذهنم را به آرامش اين برگه‌هاي سپيد بسپارم ولي ميسر نمي‌شود. كمبودي حس مي‌كنم كه مشكل مي‌توانم نديده‌اش بگيرم. كمبود چهره‌هاي آشنا و مكان‌هاي آشنا، كمبود آن حس آرامش و قرابتي كه در مواجهه با همه آن چيزهايي كه رنگي از ما و گذشته ما بدان خورده است، در ما شكل مي‌گيرد. اين شهر و همه زيبائيهايش هيچ خاطره‌اي براي من ندارد. تقريبا همه آنهايي كه با من آشنا هستند مي‌دانند كه من چه دلبستگي و تعلقي به گذشته‌ها دارم. گاه‌گاهي در جمع محدود و كوچك دوستان قديميم كه مي‌نشينم، حداقل نيمي از گپ و گفتهايمان حول و حوش آن روزهايي است كه رفته است و رد آن تنها در ذهن ما و تمام آنهايي است كه در شكل‌گيري آن لحظه‌ها سهمي داشته‌اند. گاه با نگراني آنها را مرور مي‌كنيم، بابت كوچكترين چيزي كه از خاطرمان رفته باشد غمگين مي‌شويم و …
اين گشت و گذار در دنياي پشت سر گويي به ما نوعي هويت مي‌بخشد و من چقدر دلم براي اين دورهم نشستن‌ها تنگ شده است. هر چند هميشه مي‌توان باب دوستيهاي تازه را گشود و از لذت هم‌صحبتي با هم‌فكرهاي خود كه مسلما كم نيستند برخوردار شد، ولي آنچه من بدان نياز دارم، خود مي‌دانم از جنس ديگري است. با اين اوصاف آنچنان كه تصور مي‌كردم رفتن از اين مرزوبوم پرگهر هم درد مرا دوا نخواهد كرد.
نمي‌دانم ، شايد اگر اين باران لعنتي يك دو روزي دست نگه‌دارد فكري به حال اين دل سودازده كنم.
نام بعضي نفرات
رزق روحم شده است
وقت هر دلتنگي سويشان دارم دست
جرئتم مي‌بخشد
روشنم مي‌دارد.
«نيما يوشيج»