حرف چنداني براي گفتن ندارم. از اول هم نداشتم. نوشتن در مورد آنچه بر من گذشته و پيآمدهاي آن در زندگي خصوصي من گذشته از آن كه خالي از خطر نيست، نفعي هم به حالم نخواهد داشت. آدم كه لباسهاي نشستهاش را جلوي روي ديگران آويزان نميكنه، ميكنه؟
نقل خاطرات و افكار سانسوري و شستهرفته هم كه فقط به درد لاي جرز ديوار ميخورد، پس بي خيال!
از حال و روز فعليم هم بايد بگويم جز بيپولي و بيكاري ملالي نيست. عجالتا گوشه خانه نشستهايم منتظر، بلكه پول يامفتي از آسمان بيفته زمين! فكر نكنيد زانوي غم بغل كردمها! راستش يك جورهايي دچار بيقيدي مطبوعي شدهام. يك چيزي تو مايههاي پهن شدن دنده و از اين حرفها…!
اميدوارم همه دوستهاي خوبم حالشان خوب و دنيا به كامشان باشد. عليالخصوص آن دوتايي كه به تازگي زندگي مشتركشان را شروع كردهاند.
والسلام…