۱/۱۵/۱۳۸۴

به آخرین افکارم در سالی که گذشت، فکر می کنم. به این که بعضی از آدم ها حقیقتاً برای رنج کشیدن به دنیا آمده اند. با دوستی در این باب صحبت می کردیم و به طنز می گفتیم، دست کم اگر آدم بداند سرنوشت محتومش همین است، می تواند با خیال تخت یک گوشه لم بدهد و زجر بکشد!
بگذریم، در حال حاضر در اتاق زیر شیروانی محل کارم نشسته ام و ذهن و روحم از هر گونه امیدواری نسبت به بهتر شدن اوضاع تهی است. غفلتاً به یاد توصیه دوستی می افتم و امتحانی می کنم. سر را بالا می گیرم، راحت می نشینم و با لبخند به منظره درختان زیبائی که از این پنجره کوچک مورب پیدا است، نگاه می کنم... بی فایده... امروز از آن روزها است... خوشبختانه به زودی صدایم می کنند و چندان وقتی برای تلف کردن و غوطه خوردن در این افکار بیهوده ندارم. تلاش می کنم تا حد ممکن افسردگیم به بیمارم که درد کشیده و ناراحت منتظر است، سرایت نکند... تمام شد... ماسک لبخند را آنچنان سفت و سخت چسبانده ام که در پایان کار گوشه های لبم را به زحمت جمع و جور می کنم.
سه روز پیش پدربزرگم فوت کرد. سرشار از احساساتی متناقضم. علی رغم آن که رابطه نزدیکی با هم نداشتیم، از نبودنش احساس کمبود می کنم. بیشتر محبتی که نسبت به او داشتم، وام گرفته از دوران کودکیم بود. شاهدی بود بر کودکی هایم و شاید این احساس کمبود از آن جهت است. به قول همسرم گویی تکه ای از تاریخچه زندگی آدم کنده شده باشد. قسمتی از گذشته من و خاطرات آن سال های دور و عزیز بود. دریغ که هر چه بزرگتر می شدم، فاصله ام بیشتر می شد. تا جایی که به سردی و بی تفاوتی ناراحت کننده ای رسید. گمان نمی کنم تنها نوه اش بودم که این احساس شاید متقابل را داشت. خیلی مواقع بود که دلم می خواست بدانم در ذهنش چه می گذرد. دلم می خواست اگر برای کسی اهمیتی قایل نیست، دست کم نسبت به خودش مهربان تر باشد. حتم دارم که می توانست زندگی بهتری داشته باشد. آیا اصلاً می خواست؟ کم حرف بود و من کم رو.
آخرین باری که دیدمش، می دانستم که آخرین بار است. دسته جمعی و به بهانه سال جدید به دیدنش رفته بودیم. خموده و ساکت نشسته بود. این بار حتی نگاهی هم نمی کرد. همه مشغول صحبت و خنده و شوخی بودیم. ساعتی ماندیم و ... خداحافظ. آخرین نفری بودم که از ایوان پایین آمدم. در حینی که کفشهایم را می پوشیدم، نگاهش می کردم. به گمانم نگاهش به سمت من بود. دوباره با صدای بلند خداحافظی کردم...چندین بار. جوابی نیامد. در این عالم نبود. تنها نگاهی تهی بود که به سمتی که من بودم، خیره مانده بود...