هر روز صبح درحينى که تمام دلايل قابل قبول در جهت خانه ماندن را در ذهن مرور مىکنم٬ اتوماتيکوار مشغول مراسم صبحگاهى مىشوم. اگر تا پيش از خروج از خانه دليل موجه پيدا شد که فبهاالمراد٬ در غير اين صورت راهم را ادامه مىدهم و در تمام طول راه به اين مسئله فکر مىکنم که چه چيزى مىتواند اين وضعيت غير قابل تحمل را تغيير دهد. به ياد حرف دوستم مىافتم ... شايد تنها يک معجزه ...
جايي خواندم که تنها افراد کمهوش هستند که نمىتوانند خود را با شرايط محيطشان به نحوى وفق دهند. اگر اين مدعا درست باشد٬ بايد اين واقعيت تلخ را بپذيرم که از هوش بهره چندانى ندارم٬ به اين خاطر که هيچگاه موفق به اين انطباق نشدم. اخيرا که غربت هم مزيد بر علت شده و جلوه موجهى به آه و نالههاى بىپايانم بخشيده است ...
از اين که گهگاه همدردانى پيدا مىکنم با بدجنسى تمام خوشحال مىشوم! از اين که تنها نيستم ... تنها من نيستم که با سهل انگارى عمرم را هدر مىدهم ... دلم مىخواست چيز ارزشمندى در وجود خود پيدا کنم ... چيزى که محرکى شود براى خروج من از اين دنياى خوابآلوده ... آنچنان که وظيفهاى براى خود قائل شوم ... درگير مبارزهاى شوم براى به ظهور رساندن آن پديده ارزشمند ... در اين صورت شايد از جاى خود تکانى مىخوردم.
تنها مىدانم که اين استعداد کمنظير که قرار است کشف شود در چند جهت نيست، مثل دندانپزشکى، نواختن گيتار، اين ترجمههاى حقير و کممايه ... ممکن است در آشپزى باشد ... در حال حاضر تنها قلمرويي است که در آن حرفى براى زدن دارم!