۲/۱۴/۱۳۸۵

از آنجایی که اغلب برای عوض کردن شرایط پیرامونم و یا بهبود آن دستم کوتاه بوده، راهی جز پایین آوردن سطح توقعاتم نیافته ام. آنقدر در این راه مداومت به خرج داده ام که گاه حتی متوجه کمبودها و نواقص نمی شوم. می دانم که راه خوبی نیست. پاک کردن صورت مسئله است. اما از راه به راه غر زدن چه بسا بهتر باشد. بارها به خود می گویم، در رابطه با فلان موضوع اگر کاری از دستت برمی آید، انجام بده، وگرنه بنشین سر جایت و حرف نزن و یا عباراتی در همین معنی!
اما نکته مهم در تشخیص این نکته است که آیا واقعا کاری از دستم برمی آمده و کوتاهی کردم و یا از عهده ام خارج بوده است. از این که اغلب به نتیجه اولی می رسم، احساس ناخوشایندی دارم. به تلافی آن تصمیم می گیرم برای بهتر شدن احوالاتم کاری بکنم.
برای مثال سکوت و دندان به جگر گذاشتنم در برابر همسایه فوق العاده بی ملاحظه و پرخاشگر طبقه بالا، که هر روز بعدازظهر آن بالا را به دیسکو تبدیل می کند و از پله ها آن چنان بالا و پایین می روند، که اگر ندانی گمان می کنی گله ای اسب است که افسار گسیخته به تاخت رد می شود!
بارها در ذهنم با این همسایگان محترم به بحث و مجادله پرداخته ام و گاه کار را به جاهای باریک کشانده ام، اما دم برنیاورده ام! این یک نمونه کوچک است، از مواردی که شاید اعتراض و اقدام کارساز باشد و تنها به نظاره و حرص خوردن بسنده می کنم. اینطوری نمی شود ادامه داد. باید کاری کرد...