۷/۰۳/۱۳۸۵

خیلی دلم می خواهد بتوانم در مورد افکاری که مدام توی سرم وول می خورند اینجا چیزی بنویسم. بلکه تاثیرشان کم شود. این اتفاقی است که اغلب می افتد. وقتی می نویسم، به بی پایگی و بی موردی خیلی از افکارم هم پی می برم. ناچارم اقرار کنم که مدتی است به نحو بدی عوض شده ام. محافظه کار و بزدل شده ام. مدام دارم خودم را می پایم و مراقب حرف زدنم هستم. بعد از هر برخوردی و دور هم بودنی که البته کم اتفاق می افتد، حرفهایم را صدبار مرور می کنم. نگران حرف و نظر این و آن شده ام. اعتماد به نفسم خیلی لاغر شده است. تبدیل به آدمی شده ام که اصلا دوست ندارم. بیش از آن که از خودم سلب اعتماد کنم، به دیگران بی اعتماد شده ام. دلم هوای تازه می خواهد. کمی دوری از همه چیز و بالاخره آرامش...
باید در مورد خیلی چیزها تجدید نظر کنم. راهی پیدا کنم که دوباره شهامت از دست رفته را برگرداند. شهامت خود بودن، زنده بودن و زندگی کردن...
ای کاش تا این حد کمال طلب نبودم. کمال طلبی مرضی است که اگر به آن مبتلا شوی، به این سادگی دست از سرت برنمی دارد. شنیده بودم هرچه بگذرد، نوعی چشم پوشی و سهل گیری در آدم به وجود می آید. اتفاقی که در مورد من نیافتاد. برعکس نکته سنج تر و سخت گیر تر می شوم. خدا می داند اگر عمری باشد، سر آخر کارم به کجا خواهد کشید!
پی نوشت: این یادداشت چند روزی در کیفم مانده بود و در پست کردن آن تردید داشتم. زیرا به گمانم اوضاع به این وخامت هم نیست. طبق عادت کمکی هم بزرگ نمایی کرده ام. ولی به هر رو دغدغه های این روزهای من است و شرح حالی در باب غیبت چند ماهه ام!