۱/۰۹/۱۳۸۶

سفر

چه لذتی داشت این سفر به سرزمین کودکی‌ها. زنده‌کردن خاطره‌های دور و قدیمی، بر‌آورده‌شدن آرزوهایی بس کوچک، اما دور از دسترس. جگر‌خوردن زیر پل خرمشهر، قدم‌زدن در کنارکارون، بوی گس پالایشگاه را با تمام وجود نفس کشیدن، گم‌شدن در هیاهوی پرشور خیابان امیری و با چشمانی نمناک گشتن به دنبال هر آنچه که نشانی دارد از آن روزهای دور. از آن بچگی‌های بی‌دغدغه و پر نشاط، از آن روزهایی که زندگی گویی جشن بزرگی بود و ما میهمانان افتخاری آن. گمان نکنم در این گفته‌ام اغراقی باشد اگر بگویم مردمی چنین خون‌گرم و مهربان را در کمتر جایی از ایران می‌توان یافت. با این همه خرابی‌های به‌جامانده از جنگ، این‌همه نابسامانی و ویرانی، مگر چه چیز دیگر جز این می‌تواند این چنین جاذبه‌ای داشته ‌باشد؟ تنها اقامتی کوتاه در اقلیم جنوب کافی است تا تمام عمر جاذبه آن در وجود آدم بماند و خاطره خوشِ همنشینی با آنان را هرگز از یاد نبرد.
پیش از این ترجیح می‌دادم وضعیت کنونی شهر را نبینم تا آن‌چه از گذشته در ذهنم است دست‌نخورده باقی بماند. اما دیگر چنین گمانی ندارم. آن‌چه اصل بود، به‌جا مانده و آن همانی است که پیشتر گفتم ...

۱۲/۲۴/۱۳۸۵

بحران را به آرامی پشت‌سر می‌گذارم. نمی‌دانم تاثیر هیجان سفری است که در پیش دارم و یا از قدم‌های نورسیده بهار، که اندکی تعادل و آرامش به وجودم باز‌گشته ‌است. در هر‌حال بیش از آن که در حال زندگی‌کنم، در آینده‌ای نه چندان دور سیر می‌کنم. روحم پیشاپیش در سرزمینی دور که مالامال از خاطره‌هایی عزیز است، در گردش است. و چه به موقع از راه می‌رسد این بهار. با این هجوم اتفاقات ناخوشایند و این خستگی روحی، شاید سفر تنها راه انصراف‌خاطر باشد.
به گمانم حتی زیستن در محیطی زیبا و چشم‌نواز( که البته توصیفی از محل زندگیم نیست!) به سبب افتادن در ورطه تکرار و عادت، مانع آن تاثیر جادویی و شگفت‌انگیز طبیعت می‌شود. هرچه چشم بیشتر عادت می‌کند، بیشتر غافل می‌شود و فارغ، از همه آن معجزات کوچک و بزرگی که در چند قدمی‌اش رخ می‌دهد.
و حتی غافل از درختان ساده‌لوحی که بسیار زود هنگام و به اندک نسیم گرمی، به هوای آمدن بهار شکوفه می‌کنند و ...

۱۲/۱۹/۱۳۸۵

۱۲/۱۳/۱۳۸۵

بحران

پیش از این نیز بارها گفته‌بودم، گه‌گاه دچار حالاتی می‌شوم که حساسیت و ریزبینی معمولم را نسبت به مسائل پیرامونم دو‌چندان می‌کند. خود را و آدم‌های اطرافم را سخت برهنه و بی‌نقاب می‌بینم. آنچه می‌بینم چون بار سنگینی خارج از توان بر دوشم سنگینی می‌کند. در چنین مواقعی است که عمیقا انزوای چند ساله‌ام را درک و تایید می‌کنم. تلاشم را برای دوری‌جستن از آدم‌ها و فرار از هر موقعیتی که مرا ناگزیر از ارتباط نزدیک‌تری با ایشان گرداند.
واقعیت این است که من آدم ضعیفی هستم. شجاعت و شهامت رویارویی با دیگران را بدانگونه که حقیقتا هستند، ندارم. برای ارتباط برقرار کردن با دیگران اغلب ناچارم که آنان را به صفاتی که فاقد آن هستند، بیارایم و این همه با نیاز کشنده‌ام به صداقت و بی‌پیرایگی در تناقض است.
از این که در این دوران عیوب و ناهنجاری‌ها چنین آشکار در نظرم جلوه می‌کنند و تا مدتی جنبه‌های مثبت را از دید سخت‌گیرم، پنهان می‌کنند، از خودم ناراضی و ناخشنودم. می‌دانم که اگر امکان آن وجود داشت که به طور کامل از دیدن همه‌گونه آدمیزادی محروم بمانم، زیاد دوام نمی‌آوردم و بعد از کوتاه زمانی به دو به میان‌ آن‌ها باز می‌گشتم. پس چرا یاد نمی‌گیرم که با کمی سهولت و آسان‌گیری گذران کنم؟ می‌دانم که یک دلیل عمده عدم اعتماد به نفس خودم نیز به همین مسئله برمی‌گردد. چون به خود نیز نمی‌بخشم و اغلب اوقات به خود نیز سخت‌تر می‌گیرم. عجالتا باید بگذارم این بحران نیز بگذرد.