۳/۱۰/۱۳۸۶

Weekend
شنبه را
با تیغی از جنس بردباری
تکه تکه می کنم
و یک‌شنبه را
- بی هیچ درنگی ـ
می سوزانم با آه.
دوشنبه‌ی وحشی را
که در شیب تنهایی
رام می‌کنم با چند قطره آب شور،
دیگر برای کشتن سه‌شنبه
تیغی نیست، آبی نیست، آهی نیست،
مگر دعا.
و بعد
دیوانه‌وار بوسه می‌زنم
بر معبد دست‌های چهارشنبه
که از فرط همسایگی‌ات
بوی نور می دهند.
و این‌ها و این همه
تنها برای تو
ای نشسته در شب شتابناک آدینه!
مصطفی مستور

۳/۰۶/۱۳۸۶

بی‌خبری

ذهنم را مدام مشغول نگه‌می‌دارم. یا رمان می‌خوانم یا لغت‌های تازه را یک جایی لابلای سلول‌های خاکستری تحلیل‌رفته جا می‌دهم. روش خوبی‌است. از مدام تحلیل‌کردن و دست و پا زدن در بین زمین و هوا بهتر است. مدتی‌است که از خودم زیاد خبری ندارم و این خیلی خوب‌است. می‌گویند بی‌خبری، خوش خبری است!‌
بار دیگر غرق در اعجاز کتاب‌ها می‌شوم. می‌شود صد بار زندگی‌کرد. در حال و هوایی صدها بار دورتر از خود. در درون خودم مجموعه‌ای از تمام زن‌های دنیا را باز می‌یابم. گاهی این زن مثل امروز دل‌تنگ است و سخت هوای کودکی را دارد که هرگز زاده‌نشده‌است.
به جنگ عقل و احساسم میدان نمی‌دهم. پیش به سوی فراموشی...
کتاب‌های جدیدم هنوز در راهند. عجالتا وبگردی می‌کنیم.

۲/۲۴/۱۳۸۶

با این مذهب و فرهنگ دست و پاگیری که مجالی برای ابراز احساسات و انگیزه‌های واقعی باقی نمی‌گذارد، زندگی واقعی یک جورهایی زیرپوستی در جریان است. در نهانی‌ترین قسمت‌های وجود و پنهان از چشم اغیار که شامل همگان است. اگر درنهان خواسته‌ها، اندیشه‌ها و تمایلات عادی و طبیعی هم در جریان باشد، آن‌چه در بیرون نمود دارد اغلب غریب، غیرمعمول و گاه فراانسانی است. در این انفجار جمعیت برای به چشم آمدن باید تلاشی افزون داشت... خاص بود... وارونه زندگی کرد... ساختارشکنی‌کرد!( واژه محبوب سالکان این راه ) خلاصه که همه می‌خواهند به نوعی متفاوت باشند بلکه در این بلبشو به چشم آیند، در خاطره‌ها بمانند وجمله‌های قصارشان نقل محافل شود.
این‌همه را گفتم و راست این است که از خودم دلخورم... سخت دلخورم... خواهم گفت چرا ... ولی... شاید وقتی دیگر...

۲/۲۰/۱۳۸۶

قار قار

امروز از سر دلتنگی تنها می‌خواهم از پرنده محبوب و سخت مغضوبم حرف بزنم. پرنده‌ای که نوایش برایم یادآور آرامش و اطمینان‌خاطر است و در این شهر شمالی که چند سال است به ناگزیر در آن مانده‌ام، اثری از آثارش نیست. بی‌شک هرکدام از ما مکانی خیال‌آفرین و لذت‌بخش را در ذهن خود متصوریم و در زمانی که به آرامش نیازمندیم تنها با بستن چشمهایمان خود را همان‌جا بازمی‌یابیم. این مکان برای من باغ مصفایی است که نهری باریک از میانه آن گذر می‌کند و صدای قارقار کلاغ‌ها هر از گاهی سکوت لذت‌بخشش را درهم‌می‌شکند.
به‌یاد می‌آورم که چند سال پیش به همین نیت به جلسه نقد اولین کتاب آقای محمودی رفتم تا از ارادتی که ایشان به پرنده محبوبم دارند، قدردانی کنم . هرچند که در جمع آن‌همه شاعر و نویسنده سخت جوگیر شده و جرات ابراز نظر نیافتم! *
نمی‌دانم چرا شوم و بدصدایش می‌دانند و رنگ زیبایش را که صد البته رنگ انتخابی شیک‌ترین لباسهایشان هم هست، بدیمن قلمداد می‌کنند. فقط می‌دانم دلم برای صدایش تنگ شده است. چرا این جا کلاغ ندارد؟
*"وقتی آهسته حرف می‌زنیم المیرا خواب است"

۲/۱۴/۱۳۸۶

عاشقانه

به خاطر رنجی که می‌بری و رنجی که بردم و به یاد صدای غمگین و عاشق زنی که واگویه می‌کرد:
من عاشق توام یعنی
حجمی که درد می‌کند، از سرم بزرگتر
است.
×××
وقتی دنیا در چشم پف کرده‌ی من گشاد می‌شود
از تو خیالی، سایه می‌زندش
تا آفتاب و رویا دست خالی‌اند
برق، تشعشع می‌کند از من
عتیقه‌ها، راه و رسم زندگی بلدند
مرکوب عشق از بلندای آبشار( در جای دیگر) سقوط می‌کند
تولد از غارش بیرون می‌آید و کوه به کوه پرت می‌شود
یک قاچ از خورشید مثل نعل گداخته، کف پایم می‌چسبد
جیغ تازه‌ای، انگار سیخی به تنش فرو کنند
هوا را رم می‌دهد.
تا هی بی‌شرف جیغ می‌زند
من فرصت دارم فقط، دنبالش بروم
وصد سال بعد، از انتظار تو برگردم
دستی از طبقه‌ی هفتم، روی خیابان پل می‌شود
اجنه‌ی رنگ به‌رنگ، پرهایشان را روی غبار می‌تکانند
پولک سبزی از پای یکی‌شان کنده ‌می‌شود
من عاشق توام یعنی
حجمی که درد می‌کند، از سرم بزرگتر
است.
فولاد قشنگ تر جوجه می‌شود
خانه‌های جوجه‌ای جیک جیک می‌کنند
(اما افرادی که روی جوجه‌ها خم می‌شوند
مدت‌ها فقط سر تکان می‌دهند و بی‌شرفی
می‌کنند)
من عاشق توام یعنی
هیچوقت، جز در خیال تو، من معنی
نمی‌دهم.
افتاده‌ام روی لبه‌ی کاغذ
یک نیمه‌ام آویزان، نیمه دیگرم به تو می‌ساید
وقتی بیدار شوی در چشم ‌های پف کرده
سایه خواهی‌زد از خیال، روی دنیا
من همه‌ی سعی‌ام را کرده‌ام
که در جهان بهتری، از خواب برخیزم.
حوصله‌ام سر رفته از نبودنت
( با بی‌خوابی و نور زرد هم بی‌رابطه نیست
و با فردا، که صداهای خود را دارد.)
حالا که خیالم را پس نمی‌دهی
چشمم را می‌بندم
و بدنبال تو محو می‌شوم.
عباس حبیبی بدرآبادی