۷/۱۶/۱۳۸۶

ملال

چیزی مدام در درونم می‌جوشد و بالا نمی‌آید. گیج می‌شوم. چقدر آشنا است. پیش از این هم با آن دست به گریبان بوده‌ام. گیرم به دلایلی یکسر متفاوت. ولی همیشه به همین‌جا ختم می‌شود. دلایل کمرنگ‌تر و کمرنگ‌تر می‌شوند و سر آخر چه بسا که از یاد می‌روند و آن‌چه می‌ماند همین حس کلافه‌کننده و دیوانه‌کننده است. این خود ملال است. ملال... ملال... ملال و افسردگی. جانم را به لب می‌رساند. عاری از هر انرژی و هیجانی. وقتی که خشمگین یا عاصی و ناخشنودم، دست‌کم نیرویی وجود دارد که هرچند ویرانگر است، معمولا به جایی ختم می‌شود. کاری می‌کنم، خوب یا بد، که مرا از برزخی که در آنم بیرون می‌آورد. ولی در این سکونی که هستم هیچ روزنه امیدی به چشم نمی‌خورد. هیچ انگیزه و کششی برای انجام کاری ندارم. گاهی لحظه‌های خوب هست، بی هیچ تداومی... و دوباره به اعماق فرو می‌روم.
گاه هم تلاش می‌کنم کارهایی انجام بدهم که در مواقع معمول انجام می‌دادم. امید می‌بندم که شاید بشود از بیرون به درون راهی جست... دلقک‌وار و مضحک است. بدتر از همه غیرقابل توضیح بودن آن است. هرچند گمانم بر این است که کمابیش برای همه تجربه‌ای آشنا است.
گاهی خواب خوبی می‌بینم. همه‌چیز روبراه است و من غرق در شادی و آرامش هستم. در دنیایی هستم که هیچ ربطی به این دنیای پر از نیرنگ و بدخواهی اطرافم ندارد. درست از زمانی که می‌فهمم در شرف بیدار شدنم، تا جایی که می‌توانم این وصل مجدد را به تعویق می‌اندازم. لجوجانه چشمانم را می‌بندم و تکان نمی‌خورم. سعی می‌کنم بر آن‌چه دیده‌ام تمرکز کنم و اگر بخت یاری کند، دوباره در آن غرق شوم. ولی زیاد طولی نمی‌کشد. چشمانم را باز می‌کنم و دوباره من اینجا هستم. توی همین شهر پررخوت و کسل‌کننده... و بین همین آدم‌های ...
حواسم هست که نباید پر دور رفت. باید صبورانه این رفتارهای عجیب و غریب را تحمل کرد و امیدوار بود.