۱۲/۲۸/۱۳۸۶

همین امروز صبح کتاب فوق العاده ای را تمام کردم که گمانم تا مدت ها ذهنم را مشغول نگاه دارد. علاقه قدیمی ام با شدت و حدت بیشتری خودش را نشان می دهد و با شگفتی می بینم ذهنی را که گمان تنبل شدن بر آن می بردم, به وقت خود چه دقیق و متمرکز عمل می کند. هرچند درک این موضوع با رنج و حسرتی همراه است و روشن تر نشانم می دهد که راه را اشتباه رفته ام. به هرحال آبشخورهای فراوانی برای تشنگی ام می شناسم که با اندک تلاشی زندگی ام را در مسیر صحیح تری هدایت خواهد کرد.
خیال داشتم از احوالات و علایق درونی ام صرف نظر کنم و مدتی نیز به شرح آن چه که در دنیای ملموس بیرون رخ می دهد, بپردازم ولی می بینم که ترک عادت کمکی سخت است!
ازاهم احوالات بیرونی این که چند باری دست به اقدام شنیع خرید عید زده ام که بار اول با بسته ای عود اسطوخودوس ( می گویند برای اعصاب خوب است), بار دوم با یک عدد گوشت کوب فلزی فرداعلا و سرانجام بار سوم با یک جفت کفش کتانی دوست داشتنی به خانه برگشته ام. به یاد بچگی کفش ها را کنار تختم گذاشته ام و منتظرم توپ را درکنند تا من هم کفش های نو به پا کنم!
سر و صداهای بیرون کم از میدان جنگ ندارد و من مثل هر سال تنها با یادآوری چهارشنبه سوری های ایام بچگی, زردی ام را با سرخی ها مبادله می کنم. جرات بیرون رفتن ندارم و سال به سال جان عزیزتر هم می شوم. هیچ دلم نمی خواهد با یک حادثه احمقانه از این دنیا خداحافظی کنم. آن هم بعد از این همه تفکرات در دنیای معقولات!
فردا عازم سفر هستم و این بهترین چیزی است که در حال حاضر می توانم به آن فکر کنم. برای همگی سال خوشی را آرزو می کنم. البته اگر همین حالی هم که داریم, گرفته نشود, باز جای شکرش باقی است.
تا سال بعد...

۱۲/۲۰/۱۳۸۶

همین که در این اوضاع و احوال بلبشو هنوز می توانم دست مایه هایی برای آرامش و خوشنودی پیدا کنم, جای خوشحالی دارد. مقادیری مطالعات جامعه شناسانه هم لابلای برنامه هایم می گنجانم تا به راز جان سختی مان پی ببرم.
هرچند دل خوش کنک به نظر می رسد, اما معتقدم که درک خوشی های عمیق در اکثر مواقع در اوج محدودیت ها و سختی ها ممکن است. با این حساب خوشا به حال ما که چه ملت خوشبختی هستیم!
درهرحال یک بار دیگر سال جدید در راه است و تنها می توان امیدوار بود که ملت ما همواره برای هر اتفاقی اعم از خوب و بد آمادگی دارد و کاملا متوجه است که در این گوشه دنیا نقشه کشیدن برای آینده و اتخاذ تصمیم های دوراندیشانه بیشتر به مزاحی برای گذران اوقات می ماند. همین که تا پایان روز بتوان تا حدودی طبق برنامه پیش رفت, کلی جای خوشحالی دارد. بعضی وقت ها این اتفاق می افتد, مثل دیروز و به گمانم امروز!
با شعار هر چه پیش آید, خوش آید به استقبال سال جدید می روم.

۱۲/۱۴/۱۳۸۶

جالب است که با یادداشت کردن کارهای روزانه ام به حد قابل قبولی از روزمره گی فاصله گرفته ام. دیگر بهانه حافظه آب کش شده ام را ندارم و لیست کارهایی که باید انجام بدهم به حالت اخطارآمیزی جلوی چشمم است. خب, البته خیلی خوب است, فقط نمی دانم چرا سه روز است مدام پلک چشم چپم می پرد. شاید عادت به این پرکاری ندارد.
دیروز در حالی که داشتم بیمارم را به آرامش دعوت می کردم و فیلسوفانه از فواید آرامش و خونسردی داد سخن می دادم, متوجه شدم با نگاهی خیره, مات این پرشها شده است! خودم را نباختم و چند دقیقه بعد شروع کردم با لحن تعجب آمیزی از این عارضه که به علت کم خوابی ایجاد شده و تابحال سابقه نداشته است, با همکارم صحبت کردن!
حواسم بوده است که قسمت های نامشخصی از روز را بی هیچ دلیلی به لم دادن و فکر و خیال پروری اختصاص بدهم. در این جور مواقع گاه با نقشه ها و اطلاعاتی که از شهر یزد جمع کرده ام, سرگرم می شوم (آخر خیال داریم تعطیلات عید را آنجا بگذرانیم) و گاه با آخرین مطلب تفکر برانگیزی که خوانده ام. مثل همین مصاحبه با محسن ثلاثی که کتاب " انقلاب فرانسه" را ترجمه کرده است. نکته جالبی است. البته که برابری با آزادی یک جا جمع نمی شود. آزادی یکسره همراه با نابرابری است و همه جذابیتش در همان است. و نکته هشداردهنده اینکه آن که وعده برابری می دهد ره به دیکتاتوری می برد و این ناگزیر است.
مثل همیشه از تیزهوشی و مهارت این "شهروند امروز"ی ها در انتخاب مطلب لذت می برم. صدالبته غرغرم را هم می کنم که اغلب بعدی رسیده و من هنوز از شماره قبلی جا مانده ام. تمرین می کنم که دیگر حرص نخورم و با پذیرش این مطلب که "همینه که هست" و تا بشود با ته مایه ای از طنز مطالب را دنبال می کنم. چون نتوانستم خواندن و شنیدن را ترک کنم, این تنها راه باقیمانده بود.

۱۲/۱۲/۱۳۸۶

کمی به زندگیم نظم داده ام و به تبع آن ذهنم هم آرامتر و مرتب تر شده است. چرخ دنده های ذهنم را روغن کاری می کنم تا فاجعه نزدیک نشده است! چند تا تحول کوچولو لازم بود که در حال انجام است. با همون اولین قدم ها چند تا اتفاق خوب برام افتاد که مثل نشانه ای بود بر درستی راهم. اصلا هم برایم مهم نیست که تا کی ادامه پیدا می کند. از این که همیشه به پیشواز نگرانی ها و ناامیدی ها بروم, خسته شدم. خدا را چه دیدید؟ شاید همین طور ادامه پیدا کرد.
خیلی وقت است که عادت نوشتن را از دست داده ام. طول می کشد تا یخ دست و ذهنم آب شود ولی خیال دارم دوباره به عادت قدیم خوب و بد زندگیم را با این یار قدیمی و با شما دوستان خوبم قسمت کنم. نگران حرف این و آن بودن مرضی است که این دو سه ساله اخیر به جانم افتاده و باید برای آن راهی بیابم. دچار تکلفم می کند و راه براه انگشتم را به طرف back space می برد!
فعلا این چند خط مقدمه ای باشد برای شروع جدید تا من هم بروم سر و سامانی به امور خانه داریم بدهم!