۲/۰۵/۱۳۸۷

هر چه می گذرد, میلم به آشنایی با گوشه های تیره و تار ذهنم بیشتر می شود. سرچشمه بسیاری از مسائلی که موجب رنج و دردم می شوند, جایی در همین نزدیکی ها است. بسیار نزدیک و در عین حال بسیار دور از دسترس. بیش از هر زمان دیگر میل به تنهایی دارم. برای رودررو شدن با واقعیت و پیش از آن برای آمادگی با رودررویی با آن. از این که جریان زندگی مرا می برد و تا این حد, کم در راهبردنش دخیلم, خشمی پنهان در وجودم شعله می کشد. خشمی که همواره نیز موفق نمی شوم آن را در زیر لبخندی احمقانه پنهان کنم.
هیچ راهی جز دنبال کردن راهی که پیش رویم است, ندارم. فهمیدن, انسان را از مرزی می گذراند که راه برگشتی ندارد. نمی توان تظاهر به ندیدن و ندانستن کرد. تنها با تسلیم شدن به آن است که می توانم از فشار خردکننده اش رهایی یابم. فکرم پریشان است و انسجام ندارد. می نویسم که به یاد داشته باشم روزی را که تصمیم گرفتم دست از مقاومت بردارم و به خوشی ها و بی خبری های زودگذر دل نبندم.

۱/۲۵/۱۳۸۷

خواب

زیاد اتفاق افتاده است که فهم مسئله ای که در واقعیت برایم سخت و دشوار بوده است, در دیدن رویایی غریب, میسر گردیده است. خواب عجیبی دیدم... در خوابم همانی بودی که سال ها پیش قلبم را از عشق و محبت می لرزاند. با همان سادگی و معصومیت و با همان نگاهی که دلم را آب می کرد. با چه هیجانی در آغوشت کشیدم... ولی به یکباره محو شدی و فهمیدم که سال ها از آن زمان گذشته است و تو به هیئتی دیگر درآمده ای. در خواب گمانم بر این بود که بیدار شده ام و به سختی می کوشیدم دوباره به خواب رفته و تو را بازیابم. با طپش قلب از خواب پریدم. بعد از این که اطمینان یافتم که این بار دیگر خواب نیست, با شگفتی و برای اولین بار بزرگ شدنت را و دیگرگونه شدنت را پذیرفتم. چه احمق بودم من... همچون مادری بودم که تحمل بزرگ شدن کودکش را ندارد و در هرحال او را همانگونه می بیند که زمانی دوست داشته است.
دلتنگی عجیبی دارم. برای موجودی که هم وجود دارد و هم ندارد. در خواب, زمانی که به گمانم بیدار شده بودم, می گریستم و می گفتم که من با گذشت زمان مشکل دارم. تحملش را ندارم. کاری کنید که خوابم ببرد...
هنوز گیج این رویای عجیب, دلگیر و در عین حال هشداردهنده ام.
آدم هایی که دوستشان داریم هم مثل همه آدم های دیگر مدام تغییر می کنند... رشد می کنند و در جهتی به راه می افتند و دنبال کردنشان در این مسیر همواره آسان نیست. گاه در سنی قرار می گیرند که نیاز دارند آنان را به عنوان انسانی جدید و با هویتی جدید بپذیریم ولی ذهن ما هنوز درگیر تصویر کودکی بس شیرین و معصوم است که هیچ ربطی به این عوالم جدیدش ندارد.
دوباره با تو آشنا می شوم... ولی مرا ببخش اگر حساب آن کودکی را که می پرستیدمش از آن چه که اکنون هستی, جداکرده ام. حس می کنم باز, در جایی نه چندان دور همدیگر را باز خواهیم یافت... من, تو و آن کودک...

۱/۱۵/۱۳۸۷

تعطیلات با تمام خوشی ها و ناخوشی هایش گذشت و به خاطره ها پیوست. با آدم های جدیدی آشنا شدم و آشناهای قدیمی را پس از سال ها بی خبری دیدم. در میان تمام این شلوغی ها احساس می کنم به درک و فهم عمیق تری نسبت به خودم و زندگی ام دست یافته ام. هدف دوردستی که پیش رو داشتم, نزدیک تر و ملموس تر به نظر می رسد. هیچ کدام از این ها مهم تر از یک مطلب نیست. خیلی دوست داشتم همانطور که به زبان می گویم, بپذیرم که هرکس خود مسئول است نسبت به آن چه که انجام می دهد. یک یادآوری کوچک از جانب دوستی جدید, انگار رنگ دیگری به این حقیقت بخشید و عجیب آرامم کرد. بسیار ساده به نظر می رسد, گرچه پذیرفتن و عمل کردن بدان حداقل برای من بسیار سخت است ولی کم و بیش در جاهایی موفق شده ام و همین هم خوب است. بسیار امید دارم که بشود بیشتر از این پیشرفت کرد و این بهترین عیدی من بود.
حقایق کوچکی که گاه ایمان دارم به روشنی دریافته ام, با بیانی دیگر و در موقعیتی خاص به نحو غافل گیرکننده ای, ناب و جدید به نظر می رسند. شاید نیاز به یک بازنگری دقیق و کامل داشته باشم بر تمام آموخته ها و دانسته های ناچیزم. بسیاری شان نیاز است که این راه گاه صعب العبور بین ذهن و دل را بپیمایند تا بتوانند واکنشی درست را موجب شوند. غیر از این, تنها بر سردرگمی و شک و تردیدم می افزایند.