۳/۰۴/۱۳۸۷

آزادی خرمشهر

مدتها به این مسئله فکر می کردم که چرا این جمله " خرمشهر را خدا آزاد کرد" در من تنش بوجود می آورد. می دانستم ذهنم از لحاظ منطقی با این جمله مشکل دارد، اما واكنش درونی‌ام گواهی بر عمیق‌تر بودن موضوع بود. امروز سعی‌كردم ذهنم را آزاد بگذارم تا ببینم چه چیزی پشت این تنش است. خاطره‌ای بس روشن و زنده در ذهنم جان گرفت.
كارنامه كنكور را گرفته‌ام. با هیجان و غرور راه منزل را گویی پرواز می‌كنم. ذهنم پر از افكار لذت‌بخش و بلندپروازانه‌است. درست و حسابی به خودم افتخار می‌كنم. لحظه دادن این خبر مسرت‌بخش را بارها و بارها در ذهنم مرور می‌كنم. وارد خانه می‌شوم و موفقیتم را با شوق اعلام می‌كنم. هرگز جواب مادرم و لحن خونسردش را فراموش نمی کنم که با رضایتی که رو به خودش داشت، گفت به خاطر دعاهایی بوده که کرده و گله‌كرد از اینكه آخر كی می‌خواهیم ایمان بیاوریم؟!

۲/۲۰/۱۳۸۷

گردگیری

باید یک فکری هم به حال افکار تاریخ گذشته ام بکنم. افکاری که به موقع خودشان بررسی نشده اند و پرونده شان سال ها است که همچنان باز است. بعضی ها اصلا ارزش بررسی ندارند و برای بعضی دیگر هم یا باید فکر اساسی کرد و مختومه شان کرد و یا باید در فایل های جدید به نحو دیگری طرح شان کرد, بلکه ره به جایی برند. خیلی ساده است و نمی دانم چرا پیش از این, این قدر بغرنج به نظرم می رسید.
حین بررسی احساس منفعل بودنم, به این نتیجه رسیدم که انتخاب های خوبی هم در زندگی داشته ام. هرچند اغلب تسلیم جریان رایج بودم ولی در مقاطعی هم ایستادگی ام, جریان زندگی ام را به کلی عوض کرده است. خب, حالا اگر نه به کلی, دست کم می شود گفت خیلی تاثیرگذار بوده است. انفعالم اغلب نیز برای پرهیز از دردسر و احتمال خشونت بوده است. خیلی مسخره است, آن هم در این دنیای پر از خشونت امروزی. این, یعنی پرهیز از زندگی کردن. خیلی خوب می شد اگر این ترس از رنجاندن دیگران هم به کناری می رفت که به شدت با نیاز به محبوبیت درگیر است. عجب تناقضی! چطور خواهان محبوبیت در بین آدم هایی هستم که تا این حد با افکار و رفتارشان مخالفم! چرا باید این قدر مهم باشد؟
جالب است که همین که به این مسئله فکر می کنم, اهمیت نظر دیگران کم کم رنگ می بازد. ای کاش می توانستم بگویم از ریشه یابی این مسئله به چه جاهای جالبی رسیدم. ولی نوشتنش جز ارضای حس کنجکاوی دیگران سودی ندارد. در این امر اطمینان دارم. چون خود نیز بارها از این دست مطالب را در کتاب ها خوانده بودم ولی هرگز جز وقتی که با یک نیاز درونی شدید برای دانستنشان روبرو شدم, به کندوکاو در آن نپرداختم. به نظرم کاملا شخصی است و هر کس راه خود را باید برود. هیچ فرمولی ندارد. تنها گفتن همین مطلب که اگر به واقع خود و اندیشه ات را باز و رها کنی و از خودفریبی دست برداری, نقبی خواهی زد به درون شگفت انگیزی که خاص خود تو است و جواب بسیاری از سئوال هایت که آشفته وار در پی آن بودی نیز همان جا است, می تواند برای آن که خواهان دانستن است, شروعی باشد.

۲/۱۴/۱۳۸۷

شوخی شاعرانه!

" من صلح جوترین فردم. آرزوهای من از این قرارند: یک کلبه محقر، یک سقف کاه گلی، یک تختخواب خوب، غذای خوب، شیر و کره بسیار تازه، کنار پنجره گل و چند درخت زیبا در مقابل در خانه و اگر خداوند عزیز بخواهد مرا کاملا سعادتمند کند مرا این‌طور شاد می‌کند که شش هفت نفر از دشمنانم را به این درختان حلق‌آویز کند. پیش از مرگشان همه ستم‌هایی را که در زندگی به من روا داشته‌اند با رقت‌قلب خواهم بخشود; آری، آدمی باید بر دشمنانش ببخشاید، اما نه پیش از آن که به دار آویخته‌شوند."

هاینه