۳/۲۸/۱۳۸۷

دردهای‌مان را برای خودمان نگه‌داریم!

به تازگی تحقیق بسیار جالبی در یکی از دانشگاههای آمریکا انجام شده است که نتیجه آن، همه توصیه های موکد روانشناسان را مبنی بر تاثیر درددل کردن، زیر سئوال می‌برد. بر طبق این تحقیق افرادی كه از رنج‌ها و تالمات خود صحبت نمی‌كنند و به عبارتی در سكوت با رنج‌هایشان كنار می‌آیند، آسیب كمتری به روح و روان خود وارد می‌كنند و درصد سلامت روانشان بالاتر است.
برای من كه خیلی جالب بود از این نظر كه غالب اوقات بعد از صحبت‌كردن در مورد ناراحتی‌هایم با دیگران، به طور موقت تسكین پیدا می‌كنم ولی در اندك مدتی بعد سنگینی آن بیشتر آزارم می‌دهد. به نوعی انگار دامنه حضور و تسلطش را در زندگی‌ام وسیع‌تر كرده‌ام. حتی اگر موفق شوم بر آن غلبه كنم، جایی در همین نزدیكی‌ها و در ذهن آدمی دیگر حضور دارد و همین ذهنم را بیش از قبل مشغول می‌كند. البته همیشه این‌گونه نیست ولی در بیشتر اوقات چرا.
تحقیق بالا به طور خاص بر روی افرادی كه در حادثه 11 سپتامبر حضور داشته‌اند و جان به‌در برده‌اند، صورت گرفته‌است.

۳/۲۲/۱۳۸۷

به مدد دو هدف دور از دسترسی كه اكنون برایم ملموس‌تر و دست‌یافتنی‌تر به نظر می‌رسد، روزگارم بد نیست. حال كه می‌دانم این‌همه تن‌آسودگی و رخوت از كجا ریشه‌گرفته، یاد می‌گیرم كه تا كجا به آن مجال دهم و كجا افسارش را بكشم. تمام كارهای ناتمامم را یادداشت كرده‌ام. لیست بلندبالایی شده‌است. همان نوشتنش جرات زیادی می‌طلبید. گوشه‌ای گم و گورش كرده‌ام تا زمانی دیگر كه شاید چند سال دیگر باشد، به سراغش بروم و با خرسندی ببینم كه چه كوتاه شده‌است.
قدر آرامش زندگی كوچكم را خوب می‌دانم. آرامشی كه به من امكان می‌دهد با فراغ بال به آنچه می‌خواهم فكر كنم و برای به دست آوردنش برنامه‌ریزی كنم.

چه مدت لازم بوده تا کلمه ی عفو بر زبان جاری شود، تا حرکتی اعتماد انگیز انجام گیرد؟!
بیا تا جبران محبت های ناکرده کنیم, بیا آغاز کنیم
فرصتی گران را به دشمنخویی از دست داده ایم
و کسی نمیداند چقدر فرصت باقیست!
دستم را بگیر...
مارگوت بیكل

۳/۱۷/۱۳۸۷

یک اتفاق ناگوار

نمی توانم به اتفاقی که افتاده است، فكر نكنم. چنین جنایت خونباری را هرگز در نزدیكی خود تجربه نكرده‌ام. احساسات مختلفی نسبت به موضوع دارم كه گاه یكدیگر را نقض می‌كنند. یكی از همكارانم كه زندگی بس بی‌در و پیكری داشت به ضرب دو گلوله كشته‌شده‌است. شاید برای بیشتر ما قابل انتظار بود كه عاقبت بلای بزرگی بر سرش نازل خواهد‌شد، ولی نه به این وخامت. این مسئله كه بلایی كه بر سرش آمده، نتیجه رفتارهای خودش است، مایه تسكین چندانی نیست. جای خالی‌اش بیش از نبودنش حرف می‌زند. در پرهیز از قضاوت در موردش، سفت و سخت به پر و پای خودم پیچیده‌ام. می‌دانم كه در دنیای ذهنی‌ام شاید كمتر از او خط قرمزها را رد نكرده‌ام، اما تنها پروای حق و حقوق دیگران كافی بوده تا اندیشه‌ام پا را از ذهنم فراتر نگذارد.
دلسوزی عمیقی نسبت به او دارم كه نمی‌توانم مهارش كنم. همان یادآوری مهربانی و سخاوت بی‌حدش دلم را به درد می‌آورد. از اینكه در این طور مواقع آدم‌ها چطور با شرح و بسط آنچه این آدم كرده یا نكرده، حس طهارت و بی‌گناهی می‌كنند، حس بدی دارم. انگار چشمه‌ای شده‌است كه وجود آلوده‌شان را در آن شستشو می‌دهند. در حالی كه سرشان را با تاسف تكان می‌دهند، به شدت مشتاق شنیدن ناگفته‌ها هستند. بی اختیار یاد ماجرای آن فیلم كذایی در مورد آن هنرپیشه افتادم كه دست به دست می‌چرخید و مردم در عین اینكه به شدت محكومش می‌كردند، برای دیدنش سر و دست می‌شكستند.