كودكي
چقدر دلم ميخواهد براي چند روز هم كه شده برگردم به دنياي بچهگيهايم. خصوصاً اين روزهاي باقيمانده سال را. دلم براي آن شور و هيجان تنگ شده. هيجان چيدن سفره هفتسين، هيجان خريد رخت و لباس نو، هيجان برنامهريزي براي سفر و ديدن بروبچههاي همسن و سال فاميل.
همين الان فريد صدايم كرد و گفت: « بيا ببين آلمانيها چي درست كردن! آكواريوم مورچه! »
يادم آمد كه در بچگي چقدر مورچهها را دوست داشتم. هميشه دم لونهشان برنج و مربا آلبالو ميگذاشتم و آن وقت مدتها مينشستم به نظاره تلاش حيرت انگيزشان. همين الان هم با اينكه خانه را مورچه برداشته، من به جاي خريدن سم مورچه كه مادرم مدام توصيه ميكند، مراقبم كه از سر بياحتياطي زير پا لهشان نكنم!
آن جمله معروف « آزارش به مورچه هم نميرسه» را راحت در مورد من ميشود به كار برد، با اين تفاوت ظريف كه در اينجا كلمه «هم» حذف ميشود!
جناب رامتين خان بيخود سرتان را با تأسف تكان ندهيد! رفيق نازنينتان عجالتاً جايش امن است!
بله، داشتم ميگفتم. يادم ميآيد چون موفق نشدم مورچهها را توي شيشه نگهدارم، به حلزونها روي آوردم. برگهاي مورد علاقهشان را جمع ميكردم و منتظر ميماندم تا حلزونهاي كوچولو به نرمي و احتياط سرشان را از آن هزارتوي زيبايشان بيرون بياورند و …
چند وقت پيش برادر كوچكم با گلهگذاري ميگفت كه يكي از سالنامههاي بچگيهايم پيدا شده و برحسب اتفاق مربوط به همان سالي است كه ايشان چشمان نازنينشان را به دنيا گشودهاند. مانده بودم كجاي اين مسئله ناراحتكننده است كه گفت « تو تولد همه بچهگربهها را با ذكر سايز و رنگ پشم و پيليشان يادداشت كردي ولي هيچ اشارهاي به روز بدنيا آمدن من نكردي! »
چند وقت پيش برادر كوچكم با گلهگذاري ميگفت كه يكي از سالنامههاي بچگيهايم پيدا شده و برحسب اتفاق مربوط به همان سالي است كه ايشان چشمان نازنينشان را به دنيا گشودهاند. مانده بودم كجاي اين مسئله ناراحتكننده است كه گفت « تو تولد همه بچهگربهها را با ذكر سايز و رنگ پشم و پيليشان يادداشت كردي ولي هيچ اشارهاي به روز بدنيا آمدن من نكردي! »
آخيش، كجايي بچگي كه يادت بخير …
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر