اين روزها كمتر ساعتي است كه بي ياد تو سپري كنم. به ياد آن روزهاي آرامش و سرخوشي و به ياد اين روزهاي بيقراري و ناآرامي.
آرزو ميكردم كه اي كاش هنوز هم مثل آن روزها دردهايت كوچك و ناچيز بودند و تسكينشان در دستان مشتاق من بود. ولي چه سود، اكنون تنها ميتوانم ابلهانه تكرار كنم كه تحمل داشته باش…كمي ديگر… بزودي همه چيز روبراه خواهد شد… و تو با درماندگي بگويي كه : خسته شدهام… خسته… ميفهمي؟
ميفهمم نازنينم… ميفهمم.
به تو ميگويم كه بيا از كلاس فرار كنيم. ميرويم به همان جاي هميشگي. به پشت ميخوابيم. به ابرها نگاه ميكنيم و خيال ميبافيم. آنقدر كه همه چيز از يادمان برود…
فريد ميگويد : چقدر اين روزها پيگير اخبار عراق شدهاي! … و من خاموش نگاه نگران و مضطربم را بر روي خبرهاي ناگواري كه مسلسلوار از پي هم ميآيند، ميدوزم و ميكوشم ذهنم را از هر انديشه ناگواري تهي كنم.
صبر داشته باش نازنينم… بزودي همه چيز درست ميشود…همه چيز…
بانوی من
بر من ببخش
نتابید نوری به شبستان رویاهایمان
تا روشن سازد خلوت پنهانمان را
بازنآمد شوری که به رقصمان وادارد
و شب شعری... که به نرمی بر ما لبخند زند
شب ما
از تیر زهرآگین کلام
تباه شد
و هاله نورانی انتظار دستانمان فرو مرد
گفته های کودکانه مان به ضریحی سپرده شد
به ژرفنای گذشته ای که اسیر پلیدیها شد
آرزوئی که بر باد رفت
در کشاکش واژه های تب آلودی که راحتمان را از ما برید
و اندوه
آیا مفتون اندوهی شده ایم که واپسین پناه ماست؟
آیا ترانه های اندوهناک چکاوکان عاشق مشرق زمین
گمراهمان کرد
بانوی من، بر من ببخش
بیهوده است... امیدی هم نمی دارم
نقش صدها آرزوی عقیم، می آزاردم
بی تابی طپش های بی قرار دل، حریر خاطراتمان را از هم می درد
بر من ببخش
باشد
در آن هنگامه
که چهره هامان دستخوش از تب تند افسوس
به فراموشی سپرده شد
غربت درونمان
در واپسین روزهای یاس و دلمردگی
مرهمی باشد بر زخمهای بیشمارمان
«نجوا»
شهرزاد من
دنیای تو باشکوه است و دست نیافتنی
فاصله ای است بین ما
به وسعت دنیا
به عمق دریا
که گذاری ناممکن را رقم می زند.
« م. ح »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر