امروز از سر دلتنگی تنها میخواهم از پرنده محبوب و سخت مغضوبم حرف بزنم. پرندهای که نوایش برایم یادآور آرامش و اطمینانخاطر است و در این شهر شمالی که چند سال است به ناگزیر در آن ماندهام، اثری از آثارش نیست. بیشک هرکدام از ما مکانی خیالآفرین و لذتبخش را در ذهن خود متصوریم و در زمانی که به آرامش نیازمندیم تنها با بستن چشمهایمان خود را همانجا بازمییابیم. این مکان برای من باغ مصفایی است که نهری باریک از میانه آن گذر میکند و صدای قارقار کلاغها هر از گاهی سکوت لذتبخشش را درهممیشکند.
بهیاد میآورم که چند سال پیش به همین نیت به جلسه نقد اولین کتاب آقای محمودی رفتم تا از ارادتی که ایشان به پرنده محبوبم دارند، قدردانی کنم . هرچند که در جمع آنهمه شاعر و نویسنده سخت جوگیر شده و جرات ابراز نظر نیافتم! *
نمیدانم چرا شوم و بدصدایش میدانند و رنگ زیبایش را که صد البته رنگ انتخابی شیکترین لباسهایشان هم هست، بدیمن قلمداد میکنند. فقط میدانم دلم برای صدایش تنگ شده است. چرا این جا کلاغ ندارد؟
*"وقتی آهسته حرف میزنیم المیرا خواب است"
۲ نظر:
سلام دكتر
مي بينم كه در اين چند روزه جبران مافات كردي ! خسته نباشي . نوشته هات بنظرم بيشتر حديث نفس است. خوب اشكالي ندارد ولي مهم اينست كه درآن موفق باشي . منظورم اينست كه از زاويه به موضوعات شخصي ات نگاه كني كه منحصر به خودت باشد و تيزي نگاهت را نشان بدهد. آنوقت اين نوشته هاي شخصي براي ديگران هم دوسا داشتني مي شود.
كوغو...كتاب قلعه ي مالويل نوشته ي روبر مرل را يادت هست؟
ارسال یک نظر