۱۱/۰۴/۱۳۸۱

پنج سال پيش در موقعيت دشواري قرار گرفته بودم .بناچار تصميمي گرفتم كه نقطه عطف مهمي در زندگيم شد. دوست عزيزي اين شعر را با الهام از همين تصميم سرود.
گريز
برايم شعر مي خواني
ومن در آستان پنجره
چشمي به تو
گوشي ،براي پچ پچ مرموز شب دارم
برايم قصه مي خواني
نمي داني ،نمي داني
كه من لبريز از انديشه هاي تندوتبدارم
تمام ذره هايم در تكاپويند
گريز از پوستم را
رخنه هاي تازه مي جويند
تو اما ،همچنان همواره هاي بي تغير
به قعر خويش مي ماني
به جاي قصه تكراري سردت
نگاهم را نمي خواني
از اين طوفان بنيان كن
هياهويي كه در جانم به پا گشته ،نمي داني
نمي داني
هميشه پيش چشمت بودم و
هرگز ندانستي
هميشه خاطرم لرزيد و افتادم
هميشه زخم ماندم ،بي وجود مرهم دستي
چه تلخ آموختم اين را
هميشه اين چنين بودي
و تا آخر همين هستي
برايم قصه مي خواني
ومن در آستان پنجره
چشمي به تو
گوشي براي پچ پچ مرموز شب دارم ،كه مي گويد
سحر را ديده كه در اين حوالي است
كه جاي من
ميان جاده ها ي صبح خالي است
همين فردا
همين فردا كه تو خوابي
ودر خوابت مرا بي دغدغه
بي اعتنا
جزئي جدا نا گشتني از خويش مي داني
دري را مي گشايم نرم
بسوي رفتني مرموز و بي برگشت
تو مي ماني به جا
با پرسشي تا انتهاي عمر بي پاسخ
و پايي در پي ام
تا ناكجا
در جستجو ،در گشت

هیچ نظری موجود نیست: