۱/۰۵/۱۳۸۲

دلم مي خواهد تما م خوبيها و مهربانيها ي وجودم را يكسره نثار كنم. پيش از آنكه وقت بگذرد و پيش از آنكه همه چيز به بيهودگي بيانجامد.


اميدوارانه رگه هاي لطافت و مهرباني را در ته و توي وجود آدمها جستجو مي كنم و با نااميدي مي كوشم راز بي پناهي و سر گشتگي آدميان را دريابم. تصورم بر اين است كه آنچه در وجود مان از همه حقيقي تر و ناب تر است ،خوبي و نيكي است. ولي پس اين همه شقاوت و بي رحمي از كجا سر چشمه مي گيرد؟


دلم مي خواهد حداقل براي مدت كوتاهي هم كه شده ،كار دنيا را به خودش واگذارم و به دور از اين دغدغه ها به اندك آرامشي دست يابم. ولي خيال باطلي است و ديري نمي پايد كه بناچار با همه آن چيز هائي كه از آن روگردان بودم ،رو در رو مي شوم. اي كاش مي دانستم با چه ترفندي مي توان در كنار اين همه مصيبت و رنج و عذاب ، از شكوفائي اين طبيعت زيبا لذت برد و در افسون گل سرخ شناور بود.

هیچ نظری موجود نیست: