۲/۱۲/۱۳۸۲

اين داستاني است كه من در6 سالگي نوشتم .داشتم فكر مي كردم اگر چشم يكي از اين روانشناسها بهش بيفته، چه بيماريهائي رو ممكنه بهم نسبت بده!!
اين هم از نويسنده:
خانه خراب
خانه‌اي بود .
كه خراب شده بود.
تمام مردم از خانه بيرون رفتند.
و خانه خريدند.
خانه باز هم خراب شد.
او توي بيابان رفت.
و خوابيد.
باز خسته شد.
خانه خريد.
خراب شد.
خراب و خراب و خراب.
تا ديگه عصباني شد.
و گفت: كي اين كار را كرده.
غولي آمد.
و گفت:
من.
او كشتش.
و گفت: نه
ولي او مرده بود.
او باز هم راه رفت.
تا به يك دره رسيد.
آنقدر آنرا نگا كرد.
كه ديوانه شد.
و به دكتر رفت.
بيمار شد.
هزار مكافات.
و زودي خوب شد.
و رفت و رفت.
تا به همان دره رسيد.
باز ديوانه شد.
باز به دكتر رفت.
خوب شد.
گريه گرفت.
گرفتار شد.
يادش به آن خانه آمد.
كه خراب شد.
خانه خريد.
و زندگي كرد. ديگه بد شد.
برم.

هیچ نظری موجود نیست: