۴/۰۴/۱۳۸۲

سخت است
اما راهي نيست
اگر مي‌خواهي
در اسمان شكلي نقش ببندد
بجوش و بخار شو
ديوارهاي جهان
نمناكتر از آن است كه فكر مي‌كني
تلنگر سطري كافي‌ست
آنگاه كه خورشيد از خوابگاهش بيرون مي‌آيد
از كيسه خوابت بيرون بيا
و از ابرها عبور كن
بي‌اعتنا به سايه‌هاي هميشه
از نور ماه
رداي بلندي خواهي بافت
براي شانه‌هاي عريانت
از ابرها كه گذشتي
برقص
و بدان
آخرين آواز
دست‌نيافتني‌تر از آن است كه فكر مي‌كني
شب را بنوش تا آخرين قطره تلخش
اما كوچه‌هاي آفتاب را از ياد نبر
پيچك‌هاي سبز ديوارهاي نمناك را
بخوان
درياي يخ‌زده آب مي‌شود
و پرنده سرمازده
لبريز از جنون پرواز مي‌شود
گاهي هم واژه‌اي نمي‌چكد
تا سطري ببارد
و خطوط سيل‌وار تو را ببرند
آنگاه كشتزار بوي بال شكسته پرنده مي‌دهد
راه خودمان را باز مي‌كنيم
شانه مي‌زنيم به شانه‌هاي سنگي
بلند شو
تا از ميان دود و فريادهاي شكسته بگذريم
از كنار دست‌هاي بينوا
كه بيهوده مي‌كاوند خاك مرده را
« رضا چايچي »

هیچ نظری موجود نیست: