۹/۲۹/۱۳۸۲

شكوفايي خلاف طعبيت
مي‌خواست فرياد بزند. ديگر نمي‌توانست.
كسي نبود كه بشنودش، كسي نمي‌خواست بشنود.
از اين رو او از صداي خودش مي‌ترسيد، و آن را در خود فرو مي‌خورد.
سكوتش منفجر مي‌شد، تكه‌هاي بدنش به هوا پرتاب شده بود.
با دقت تمام آن‌ها را جمع مي‌كرد، بي‌ هيچ صدايي، در جا‌هاي خودشان مي‌گذاشت و فاصله‌ها را پر مي‌كرد.
و آن‌گاه كه از سر تصادف، شقايقي يا زنبقي زرد مي‌يافت.
آن‌ها را نيز جمع مي‌كرد و بر پيكرش مرتب مي‌نهاد.
مثل اين كه تكه‌هاي خود او هستند چنين بيخته و شگفت شكفته.
يانيس ريتسوس

هیچ نظری موجود نیست: