يك داستان بامزه ترجمه كردم. ماجراي آدمي است كه ما در فرهنگ خودمان به او ميگوييم «ظالم دست كوتاه!». البته ويرايش چندان خوبي ندارد. پيشاپيش عذر ميخواهم.
دوست من لوک
نويسنده: فرناندو سورنتينو
فرناندو سورنتينو متولد 1942 در بوينوس آيرس آرژانتين است. داستانهای او تركيب غريبی از شوخی و فانتزی است که اغلب در يک چهارچوب عجيب و غريب بيان می شود. آدمی به ظاهرحقيقي نيز هميشه در داستانهای او حضور دارد که داستان حول محور اين شخصيت جريان دارد.
دوستي داشتم كه دلنشينترين و كمروترين آدمي بود كه در دنيا وجود داشت. نامش يك نام قديمي و پيشپاافتاده بود؛ «لوك». او مردي حدوداً چهلساله، نسبتاً كوتاه و لاغر با سبيلي باريك و موهايي كوتاه بود. از آنجايي كه بينايي خوبي نداشت، از عينك استفاده ميكرد. عينكي كوچك، گرد و بدون فريم.
لوك همواره براي احتراز از ناراحت كردن ديگران از كنار خيابان رد ميشد و به جاي گفتن ببخشيد؛ ترجيح ميداد خودش را كنار بكشد. و اگر راه باريكتر از آن بود كه به او اجازه عبور بدهد، صبورانه منتظر ميماند تا مانع هر چه كه هست خودش عبور كند. سگها و گربههاي ولگرد او را شديداً ميترساندند و او براي گريز از آنها، دائماًً از يك طرف خيابان به طرف ديگر ميرفت. صدايش ظريف و آهسته بود تا حدي كه گاه به سختي شنيده ميشد. او هرگز سخن كسي را قطع نميكرد در حاليكه خودش هرگز نميتوانست بدون آنكه سخنش قطع شود، دو كلمه حرف بزند. با اين حال به نظر ميرسيد اين مسئله هرگز او را ناراحت نميكند. برعكس نشان ميداد كه واقعاً خوشحال است كه موفق شده همان دو كلمه را هم ادا كند!
دوست من سالها پيش ازدواج كرده بود. همسرش زني باريك اندام، عصباني مزاج و صفراوي بود. صداي تيزي داشت با حنجرهاي قوي و بيني باريك و كشيده و زباني افعيوار و شخصيتي همچون شير اهلي!
لوك (و شما حتماً تعجب ميكنيد كه چطور !) موفق شده بود كه بچهاي توليد كند كه به نام مادريش جان مانوئل ناميده ميشد. جان پسري بلندبالا با موهايي بلوند، باهوش، بياعتماد و بدگمان بود. در واقع او چندان از مادرش هم فرمانبرداري نميكرد؛ اما يكي از آن دو هميشه موافق بود كه لوك حقيرتر از آن است كه به دنيا چيزي عرضه كند و بنابراين اغلب عقايد كمياب و نادر او را رد ميكردند.
لوك كارمند جزء و باسابقه يك شركت ملالآور واردكننده پارچه است. محل كار او ساختماني بسيار تاريك با كفپوش چوبي و سياهرنگ است كه در خيابان آلسينا واقع شده است. صاحب شركت كه من خود شخصاً او را ميشناسم مرد عربي است با سبيلهاي از بناگوش در رفته. يك آدم جسور، گستاخ، ظالم و سر آخر يك آدم حريص و دندانگرد.
لوك كارمند جزء و باسابقه يك شركت ملالآور واردكننده پارچه است. محل كار او ساختماني بسيار تاريك با كفپوش چوبي و سياهرنگ است كه در خيابان آلسينا واقع شده است. صاحب شركت كه من خود شخصاً او را ميشناسم مرد عربي است با سبيلهاي از بناگوش در رفته. يك آدم جسور، گستاخ، ظالم و سر آخر يك آدم حريص و دندانگرد.
دوست من لوك با يك لباس سياه به سر كار ميرود. يك لباس خيلي قديمي كه از فرط كهنگي برق ميزند. لوك همين يك دست لباس را دارد كه براي اولين بار در روز ازدواجش آن را پوشيده است. لباسي با يك يقه پلاستيكي بدفرم. تنها كراوات او به قدري فرسوده و كثيف شده كه بيشتر به بند كفش شبيه است!
لوك از ردكردن نظرات كارفرمايش ناتوان است و برخلاف ديگر همكارانش جرات ندارد بدون نيمتنهاش كار كند. به منظور محافظت كردن از ژاكتش از يك جفت آستين محافظ خاكستريرنگ استفاده ميكند. حقوق او به طرز مضحكي پايين است، با اين حال او هر روز سه تا چهار ساعت در آن شركت اضافه كار ميكند. وظايفي كه مرد عرب به لوك محول كرده، به قدري زياد هستند كه او اغلب نميتواند كارش را در ساعت معمول اداري به انجام برساند. اندكي بعد از آنكه مرد عرب حقوق او را قطع كرد، همسرش به اين نتيجه رسيد كه جان مانوئل ديگر نبايد در يك مؤسسه دولتي تحصيل كند و تصميم گرفت كه نامش را در يكي از گرانترين مؤسسهها در بلگرانو بنويسد. به جبران اين گرفتاري لوك از خريدن روزنامههاي مورد علاقهاش صرفنظر كرد (يك فداكاري بزرگ)، ريدرز دايجست؛يكي از دو نشريه مورد علاقه لوك است. آخرين فصلي از مجله كه لوك موفق ميشود بخواند در رابطه با اين مطلب است كه يك شوهر چگونه ميتواند تمايلات شخصيش را در جهت تاُمين محيطي امن و آرام براي افراد خانوادهاش سركوب كند!
بههرحال نكتهاي جالب توجه درمورد لوك وجود دارد و آن زماني است كه لوك از اتوبوس استفاده ميكند. اتفاقي كه معمولاً ميافتد بدين صورت است:
لوك در حالي كه تقاضاي يك بليط ميكند، بهآرامي جيبش را در جستجوي پول ميگردد. عجلهاي ندارد. در واقع ميخواهم بگويم كه بيصبري و ناشكيبايي راننده به لوك نوعي لذت ميدهد! بعد از مدتي لوك مقداري سكه پول خرد تحويل راننده ميدهد. اين مسئله به چند دليل راننده را به شدت آشفته ميكند. او در حاليكه متوجه عبور ماشينهاي ديگر و خط عابر پياده است، بايد متوجه سوار و پياده شدن مسافرين و راندن اتوبوس باشد و در عين حال اين محاسبه پيچيده اجباري را هم انجام دهد. مشكل آنجاست كه لوك لابلاي سكهها، سكهاي با نقش يك پرنده كه به منظور نامعلومي هميشه در ميان پولهايش ميگذارد، به راننده ميدهد كه به نحو تغييرناپذيري هميشه به خودش برگردانده ميشود. معمولاً هم در محاسبه اشتباه پيش ميآيد و در اين موقع لوك با استدلالي آرام اما محكم از حقش دفاع ميكند. استدلالي متناقض كه فهميدن منظورش را تقريبا ناممكن ميكند. سرانجام راننده در حالي كه به مرز جنون رسيده، به عنوان تسليم سكهها را به بيرون پرتاب ميكند. شايد با اين آرزو كه بتواند خود لوك را هم به بيرون پرتاب كند!
وقتي زمستان ميآيد لوك شيشهها را كاملاً پايين ميكشد. نتيجه اين عمل اول از همه گريبان خود لوك را ميگيرد. لوك دچار سرفهاي مزمن شده كه باعث ميشود تمام شب را بيدار بماند.
و اما در تمام طول تابستان لوك شيشهها را بالا ميكشد و به هيچ كس ديگري هم اجازه نميدهد سايبان پنجره را پايين بياورد. بارها خود لوك از اين بابت دچار آفتاب سوختگي شده است! لوك به خاطر ريههاي ضعيفش اجازه سيگار كشيدن ندارد. در واقع از سيگار متنفر است. با اين حال يك بار در اتوبوس لوك نتوانست بر وسوسه كشيدن سيگاري سنگين و ارزان قيمت غلبه كند. دود سيگار ريههاي او را متراكم كرد و لوك شديداً به سرفه افتاد. بعد از پياده شدن لوك با دقت سيگار را براي سفر بعدي در گوشه كتش جاسازي كرد!
لوك آدمي بدقواره، ريزه ميزه و كمتحرك است كه هرگز به ورزش علاقهاي نشان نداده است. اما عصرهاي شنبه لوك پيچ راديوي جيبياش را تا آخر بالا ميبرد تا گزارش مسابقات بوكس را گوش كند. يكشنبهها را هم به شكنجه مسافران با گزارش مسابقات فوتبال و سروصداهاي نامفهوم اختصاص داده است.
صندلي عقب اتوبوس براي پنج مسافر تعبيه شده است. اما لوك عليرغم جثه ريزش به نحوي مينشيند كه فقط به دو يا سه نفر اجازه نشستن ميدهد. اگر چهار نفر قبلاً نشسته باشند و لوك ايستاده باشد، با صدايي رنجيده و ملامتبار اجازه نشستن ميخواهد. سپس كمكم فضاي نشستنش را توسعه ميدهد. بدين نحو كه دستانش را در جيبهايش طوري قرار ميدهد كه آرنجهايش در دندههاي مسافر بغلي جاسازي ميشوند! البته ابتكار لوك فراوان و متنوع است! در مواقعي كه لوك ايستاده سفر ميكند، دكمههاي ژاكتش را باز نگه ميدارد و لبههاي پاييني ژاكت را به نحوي تنظيم ميكند كه به صورت يا چشمهاي مسافراني بخورد كه نشستهاند. اگر كسي در حال خواندن كتاب باشد، بيشك براي لوك شكار خوبي است. لوك ابتدا به دقت او را نگاه ميكند و سپس سرش را طوري تنظيم ميكند كه مانع رسيدن نور چراغ به كتاب طعمه شود. هر از گاهي نيز سرش را جا به جا ميكند. در اين حالت طعمه قبل از هر بار كه لوك سرش را تكان بدهد تنها موفق به خواندن دو لغت ميشود.
دوست من به خوبي ميداند چه موقع اتوبوس كاملاً پر ميشود. در چنين مواردي لوك يك ساندويچ گوشت خوك و شيشهاي شراب قرمز به همراه دارد. بعد از خوردن ساندويچاش در حاليكه تكههاي نان و رشتههاي گوشت خوك لابلاي دندانهايش باقي مانده، دهانش را به طرف بيني مسافران بختبرگشته گرفته و در حاليكه به آرامي طول اتوبوس را قدم ميزند با فرياد ميگويد: ببخشيد، ببخشيد.
اگر جايي در رديف جلو پيدا كند هرگز به كسي اجازه نميدهد كه جايش را بگيرد اما اگر جايي در رديفهاي آخر نصيبش شود، يكي از مسافران را كه ميتواند زني بچه به بغل، فردي بيمار و يا مسافري سالمند باشد را نشان كرده، سپس بلافاصله بلند شده و با صداي بلندي به او پيشنهاد ميكند جايش را به آنها بدهد و به آنهايي كه جايشان را به كسي نميدهند، عبارات توهين آميزي حواله ميدهد. طعنههاي لوك اغلب كارگر ميافتد و مسافر شرمنده در ايستگاه بعدي پياده ميشود و بدين ترتيب لوك فوراً جايش را ميگيرد.
سر آخر دوست من لوك سرحال و سردماغ از اتوبوس پياده ميشود. با كمرويي به سمت خانه ميرود و به آرامي خودش را از سر راه ديگران كنار ميكشد. لوك اجازه ندارد كليد خانه را داشته باشد. بنابراين زنگ ميزند و منتظر ميماند. اگر كسي در خانه باشد كه به ندرت اتفاق ميافتد، در را برايش باز ميكنند اما اگر نه همسرش، نه پسرش و نه حتي مرد عرب خانه نباشند، لوك روي پلهها صبورانه مينشيند تا يكي از آنها سر برسد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر