۱/۲۲/۱۳۸۳

«من تنها مي‌خواستم به اقتضاي روح خود زندگي كنم. چرا اين كار تا اين حد مشكل بود. » يادم نيست اين جمله را كجا خوانده‌ام. اما بسيار به حال و روزم مي‌آيد و مدام در ذهنم طنين‌انداز است. اوقاتي كه از روحيه بالايي برخوردارم، با لطايف الحيلي خود را تا حد ممكن با اطرافم تطبيق مي‌دهم. ولي امان از وقتي كه دچار آن جزر روحي گاه و بي‌گاهم مي‌شوم! در چنين حال و اوضاعي هر گونه تظاهر و نقش بازي كردن خودم و اطرافيانم فشار خردكننده‌اي بر روح و جانم وارد مي‌كند و هر بار كه به سلامت اين مراحل را طي مي‌كنم ، با خود عهد مي‌كنم كه به دنبال راه‌حلي اساسي بگردم. راه‌حلي، دستورالعملي كه مرا به سمت و سوي سيب‌زميني شدن سوق دهد! چرا كه ديگر خواب و خيالهايم را در مورد عوض كردن دنيا و مافيها كنار گذاشته‌ام و نيك مي‌دانم كه تنها چيزي كه تا حدودي قابل تغيير است، وجود خودم است.
ديگر تنها هم نيستم تا به آن راه‌حل قديمي ( دوري از همه و تنها ماندن ) توسل بجويم. بايد به هر نحوي كه شده براين حساسيت‌ها و براين ضعف و ناتوانيم غلبه كنم. به خاطر خودم هم كه نباشد ، به خاطر تو عزيزترين اين كار را خواهم كرد.

هیچ نظری موجود نیست: