۲/۲۷/۱۳۸۳

هنوز هم مي‌توانم دلايل كوچك و ساده‌اي براي شاد بودن بيابم كه مرا به ادامه دادن اميدوار مي‌كند. يادم مي‌آيد هميشه فكر مي‌كردم اگر زماني به جايي برسم كه بهانه‌هاي كوچك سرخوشي را نديده بگيرم، ديگركارم تمام است. از قرار معلوم هنوز اميدي هست!
دلم مي‌خواهد تا وقت باقي‌است براي رسيدن به مايه‌هاي خوشي بزرگترم بكوشم. به سفر… ديدن همه آن زيباييهاي دور از دسترس…و لذت بردن از همه آنچه برايم مايه لذت است.
اي كاش مي‌توانستم مثل اين خارجي‌هاي از خدا بي‌خبر! كوله بر پشت دنيا را گز كنم. سالها پيش ( حدود 12 سال پيش ) با يك توريست ژاپني به نام ماريو آشنا شدم كه از قضا همكار فعلي است! مي‌گفت 6 ماه از سال را كار مي‌كند و 6ماه ديگر را به جهان‌گردي مي‌گذراند. با چه حسرتي نگاهش مي‌كرديم. يادم مي‌آيد وقتي تولدش را برايش جشن گرفتيم، چقدر شگفت‌زده شده بود. مي‌گفت مردمي چنين مهربان و خونگرم در هيچ كجاي دنيا نديده! اميدوارم هنوز آن تصوير قشنگ در ذهنش مانده باشد و به اسرار پشت پرده‌مان ره نبرده باشد!
بگذريم ! در هر حال براي نيل به هدفي كه دارم چاره‌اي نيست جز آن يا بيشتر دل به كار بدهم و يا در يكي از اين 10 تا بانكي كه در آنها حساب باز كردم، برنده شوم!
از آنجايي كه من معمولا در اينطور موارد كوچكترين شانسي ندارم، لاجرم بايد بر دلزدگي‌ام نسبت به شغلي كه دارم غلبه كنم. راستش هنوز هم دقيقا نمي‌دانم به چه نوع كاري علاقه‌مندم و يا احيانا در آن استعداد دارم! شايد اگر تناسخي در بين باشد در زندگي بعدي…

۲/۱۹/۱۳۸۳

اين روزها كمتر ساعتي است كه بي ياد تو سپري كنم. به ياد آن روزهاي آرامش و سرخوشي و به ياد اين روزهاي بي‌قراري و ناآرامي.
آرزو مي‌كردم كه اي كاش هنوز هم مثل آن روزها دردهايت كوچك و ناچيز بودند و تسكين‌شان در دستان مشتاق من بود. ولي چه سود، اكنون تنها مي‌توانم ابلهانه تكرار كنم كه تحمل داشته باش…كمي ديگر… بزودي همه چيز روبراه خواهد شد… و تو با درماندگي بگويي كه : خسته شده‌ام… خسته… مي‌فهمي؟
مي‌فهمم نازنينم… مي‌فهمم.
به تو مي‌گويم كه بيا از كلاس فرار كنيم. مي‌رويم به همان جاي هميشگي. به پشت مي‌خوابيم. به ابرها نگاه مي‌كنيم و خيال مي‌بافيم. آنقدر كه همه چيز از يادمان برود…
فريد مي‌گويد : چقدر اين روزها پي‌گير اخبار عراق شده‌اي! … و من خاموش نگاه نگران و مضطربم را بر روي خبرهاي ناگواري كه مسلسل‌وار از پي هم مي‌آيند، مي‌دوزم و مي‌كوشم ذهنم را از هر انديشه ناگواري تهي كنم.
صبر داشته باش نازنينم… بزودي همه چيز درست مي‌شود…همه چيز…
بانوی من
بر من ببخش
نتابید نوری به شبستان رویاهایمان
تا روشن سازد خلوت پنهانمان را
بازنآمد شوری که به رقصمان وادارد
و شب شعری... که به نرمی بر ما لبخند زند
شب ما
از تیر زهرآگین کلام
تباه شد
و هاله نورانی انتظار دستانمان فرو مرد
گفته های کودکانه مان به ضریحی سپرده شد
به ژرفنای گذشته ای که اسیر پلیدیها شد
آرزوئی که بر باد رفت
در کشاکش واژه های تب آلودی که راحتمان را از ما برید
و اندوه
آیا مفتون اندوهی شده ایم که واپسین پناه ماست؟
آیا ترانه های اندوهناک چکاوکان عاشق مشرق زمین
گمراهمان کرد
بانوی من، بر من ببخش
بیهوده است... امیدی هم نمی دارم
نقش صدها آرزوی عقیم، می آزاردم
بی تابی طپش های بی قرار دل، حریر خاطراتمان را از هم می درد
بر من ببخش
باشد
در آن هنگامه
که چهره هامان دستخوش از تب تند افسوس
به فراموشی سپرده شد
غربت درونمان
در واپسین روزهای یاس و دلمردگی
مرهمی باشد بر زخمهای بیشمارمان
«نجوا»
شهرزاد من
دنیای تو باشکوه است و دست نیافتنی
فاصله ای است بین ما
به وسعت دنیا
به عمق دریا
که گذاری ناممکن را رقم می زند.
« م. ح »