۸/۲۲/۱۳۸۴

همه تلاشم را می کنم تا با زندگی همان گونه که هست، کنار بیایم. قانع باشم به آن چه در اختیار دارم. قانع باشم؟ آیا تاکنون نبوده ام؟ به گمانم نتوانم در این باب نظر قاطع بدهم. گاه بیش از آن چه باید و گاه نیز بسیار زیاده خواه و کمال طلب بوده ام. سر جنگی با خود ندارم اما...
دلم می خواهد در این فرصت کوتاه و وهم آلود بودن، چیزی از آن چه در توان دارم ، از خود دریغ نکنم. کسی چه می داند چقدر وقت باقی است؟
چطور توانستم فراموش کنم؟ چطور به این سادگی از دست دادم آن همه مایه های خوشی کوچک و دل انگیز را؟ آیا همانی نیستم که تنها انعکاس نوری زیبا کافی بود تا سراسر روزش روشن شود؟
به سادگی می توانستم نبینم آن چه را که نمی خواستم ببینم و این موهبت کمی نبود. موهبتی که شاید از دست داده باشم. شاید هم جایی همین نزدیکی ها پنهان شده است و تنها نیاز است که با روحی سبکبارتر و نگاهی کمی خوش بینانه تر به دنبال آن بگردم.
چشمان رویازده ام را بر هم می گذارم و به خود مجالی می دهم. کجای این روح آشفته و پر تناقض پنهان شده است؟ در تار و پود کدام خاطره و در پس کدام زخم از نظر دور مانده است؟ شاید زخمی چنان عمیق و خاطره ای چنان دردناک که به عمد از دیدرسم دورترک نگاه داشته ام.
در همین حال که مشغول نوشتنم، سرنخ هایی به دست می آورم. جندان نیازی به کاویدن در گذشته ها نیست. آن چه در حال حاضر به دنبال آنم و آن چه مرا راضی می کند، لزوما همانی نیست که در گذشته ها بوده است. یک جای کار اشکال دارد . بی گمان باز هم جایی سر خواسته ها و یا عواطفم را کلاه گذاشته ام. هر بار در پس هر آشفتگی به همین نقطه رسیده ام. قدم بزرگی است.
نوشتن چه خوب است و من چه بیهوده از آن دوری می کنم. حتی نوشته ای چنین آشفته ، به ذهنم نظمی می دهد که معمولا بسیار کم دارد. سعی می کنم بیشتر به این جا سر بزنم.

هیچ نظری موجود نیست: