۱۰/۰۵/۱۳۸۱

خودم را من پا در هوا و آويزان احساس مي كنم .زمين را زير سبكي گام هاي مرددم به سختي حس مي كنم. همانطور كه تنهايي روحم را در اين دنياي پهناور .خودم را مجبور مي كنم كه به اين تنها يي خو بگيرم و از سركشي و عصيان دست بردارم ,ولي باز آويزان همان كورسوي اميدي مي شوم كه در نهايت تنهائيم گاه به گاه مي بينم .
احساس مي كنم در عين تا ثير پذيري شديدي كه نسبت به درد و رنج ديگران پيدا كرده ام ، بيش از هر وقت ديگر از همه دور شده ام . لحظه به لحظه در حال كلنجار رفتن با چگونگي عواطف خود و اغلب به چهار ميخ كشيد ن آنم .به اميد دست يافتن به عواطف واقعي كه اغلب هم نمي توا نم تشخيص بدهم كدامند

هیچ نظری موجود نیست: