۱۰/۱۱/۱۳۸۱

ديشب دوباره خواب ميم را مي ديدم . تمام مدت مشغول مشاجره بوديم . او با همان لحن يكنواخت و زمزمه مانند مرا متهم به چيزهايي مي كرد و من با بغض و گريه انكار مي كردم . بهش مي گفتم ،چطور مي توني اينقدر بي انصاف باشي .چطور مي توني در مورد من اينطوري فكر كني . آنقدر گريه كردم كه از خواب پريدم .بنظرم اين به طرز فرسا ينده اي غم انگيز است . تا ثير رفتار خشن و بي ملا حظه او اينقدر در من عميق است كه اگر صد سال هم بگذرد ،باز از آن رهايي ندارم .

هیچ نظری موجود نیست: