۱۰/۱۲/۱۳۸۱

روز هايي مثل ديروز در زندگيم كم نيستند .آشفته و پريشان به سر كار مي روم ،آنهم در حاليكه تمام مشكلات زندگيم (از بدو تولد تاكنون !)را در ذهنم مرور مي كنم .و البته بدون آنكه در پي راه حلي باشم . گرماگرم اين كشمكش ها به محل كارم مي رسم .و جا لب است كه با ويزيت اولين مريض به كلي حال و هوايم عوض مي شود .تلاشي كه در جهت نرمش رفتارم مي كنم ، كم كم به نرمش و عطو فتي بر خاسته از وجودم تبديل مي شود .وتنها چيزي كه در آن هنگام ذهنم را اشغال مي كند ،مو جود دردمندي است كه تسكينش را در دستان من مي جو يد .

هیچ نظری موجود نیست: