۱۲/۲۰/۱۳۸۱

گاهي احساس مي كنم در شرايطي كه اين همه آدم بين مرگ و زندگي دست و پا ميزنند و لابلاي اين همه نا بساماني ،چقدر خود خواهم كه دماسنج گذاشتم بغل دست احساسم و لحظه به لحظه نوساناتش را با نگراني دنبال مي كنم! از اين كه گاه گاهي تسليم خستگيها و ناكاميها مي شوم و احساسات نا مطلوبم را با شما سهم مي كنم، واقعا متا سفم . وجود دوستان خوب و فهميده ام و نصايح دوستانه شان مرا وامي دارد كه قوي تر باشم و به قول معروف جا نزنم.
من فكرمي كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ
احساس مي كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين
احساس مي كنم
در هر كنارو گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين
آه اي يقين گمشده ،اي ماهي گريز
در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو
من آبگير صافيم ـاينك!ـبه سحر عشق
از بركه هاي آينه راهي به من بجو
من فكر مي كنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ و شاد
احساس مي كنم
در چشم من به آبشر اشك سرخگون
خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس
احساس مي كنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
كنون
بيدار باش قافله اي مي زند جرس
آمد شبي برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهي و در دستش آينه
گيسوي خيس او خزه بو ، چون خزه به هم
من بانگ بر كشيدم از آستان ياس
آه اي يقين يافته
بازت نمي نهم

هیچ نظری موجود نیست: