۱۲/۲۶/۱۳۸۱

وقتي كه مرگ من فرا مي رسد،هنوز كتاب هاي زيادي در گنجه من
خواهند بود،كه من مي خواستم آنها را بخوانم
بعدها شايد در روزهاي بهتري
وقتي كه مرگ من فرا مي رسد.هنوز داستان هاي زيادي
خواهند بود كه من مي خواستم آنها را بنويسم
من هيچوقت به آنها نرسيدم
تابستان هاي تازه خواهند آمدو همه چيز ادامه خواهد يافت
صبح و عصر،هفته و ماه،وسال هاي سال
اين چه ارزشي دارد؟
بعد ديگر در دنيا هيچ كس نخواهد بود كه من زماني دوست داشتم
هيچ كس كه با او من جامم را به شادي خالي كردم
ديگران به جاي ما همين بازي را تكرار خواهند كرد.كلمات پراز
لطف و اعمال مملو از نفرت را در ميان يكديگر ردو بدل خواهند كرد
ديگراني كه من نخواهم شناخت اما مي ترسم چهره اي مانند ما داشته باشند
مردان رشيد، زنان دوست داشته شده و پسران كتك خورده و بي رنگ
وقتي كه مرگ من فرا مي رسد، هنوز خيلي چيزها باقي خواهند بود كه
من مي خواستم ببينم و بشناسم
درياها، منظره ها ،ديوارهاي تنها،وخودم
زيرا در اطراف زندگي من آئينه هاي زيادي وجود نداشتند
وقتي كه مرگ من فرا مي رسد،تصويري كه در مغز من رسم
شده بود نابود مي شود. دنياي من
خواننده ، وقتي تو اين را مي خواني، بعدها،سال هاي بعد
وشايد در آن تابستان كه من ديگر نديدم
به من فكر كن. من اين را در نيمه اول قرن بيستم مي نويسم
در يك عصر پائيز،در حدود ساعت 10
از شراب طلائي ارويتو خورده ام كه براي شب
وآرامش مفيد است
منزلي داشتم كه در بالاي آن ستاره ها مي سوختند
وروي هم رفته انساني بودم مثل تو
Ossip Kalenter

۱ نظر:

کاوه گفت...

ممنون که من رو یاد سالهای گذشته انداختید