۱/۲۰/۱۳۸۲

اين چند روزه هي نوشتم و پاره كردم،هي خط كشيدم و از سر نوشتم. يا موفق نمي شدم از ذهنيت آشفته ام سر در بياورم و يا آنچنان از يافته هايم شگفت زده مي شدم كه ترجيح مي دادم مكتوم بماند.
يك سدهائي برام شكسته شده،قوانيني به كل بي اعتبار شده ،عهدو پيمانهائي به سادگي دود شده و بر هوا رفته و ........
خيلي تلاش كردم تا هيچ از حرفهايم سر در نياوريد!اميدوارم مقصود حاصل شده باشه !
عجالتا اين شعر زيبا را بخوانيد تا بعد...
چراغي به دستم، چراغي در برابرم:
من به جنگ سياهي مي روم
گهواره هاي خستگي
از كشاكش رفت و آمدها
باز ايستاده اند،
و خورشيدي از اعماق
كهكشانهاي خاكستر شده را
روشن مي كند.
فريادهاي عاصي آذرخش -
هنگامي كه تگرگ
در بطن بي قرار ابر
نطفه مي بندد
و درد خاموش وار تاك -
هنگامي كه غوره خرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند
فرياد من همه گريز از درد بود
چرا كه من ،در وحشت انگيز ترين شب ها، آفتاب را به دعائي
نوميدوار طلب مي كرده ام
تو از خورشيدها آمده اي ،از سپيده دم ها آمده اي
تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي
در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد تو را به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم
جرياني جدي
در فاصله دو مرگ
در تهي ميان دو تنهائي -
[نگاه و اعتماد تو ،بدينگونه است!]
شادي تو بي رحم است و بزرگوار،
نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است
من بر مي خيزم!
چراغي در دست
چراغي در دلم
زنگار روحم را صيقل مي زنم
آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم
تا از تو
ابديتي بسازم
احمد شاملو

هیچ نظری موجود نیست: