۲/۲۱/۱۳۸۲

قصه‌اي درباره به شكل چيز‌ها در‌آمدن
ابر سفيد شناور در آسمان به گوسفند مي‌مانست. او در آن واحد دو كار انجام مي‌داد، هم شناور بود و هم مثل چيزي به نظر مي‌آمد. انجام دو كار در آن واحد كار آساني نيست، اما ابر سفيد تلاش زيادي به خرج داد تا كار خود را به بهترين شكل انجام دهد.
او خيلي خوب معلق ماند و خيلي خيلي خوب هم شكل چيزي را به خود گرفت. براي همين ، ابر ديگري كه در مسير او شناور شده بود،ايستاد و سر تا پاي ابر سفيد را با دقت برانداز كرد و از او پرسيد: تو دقيقا شكل چه هستي؟ ابر سفيد مثل برق جواب داد:« گوسفند! »و شناور شد.
ابر سفيد بي‌حركت بر جاي خودش ماند. خودش هم از اين سكون و بي حركتي خيلي تعجب كرده بود .تا آن وقت اصلا نديده بود كسي بي حركت بماند، در واقع اصلا نمي‌دانست بي‌حركتي چيست. اما علت بي‌حركتي او اين بود كه يك ابر آبي به لطافت گل ،به جانب او شناور بود.
ابر سفيد با تعجب گفت:« آه! »و در آن وقت اتفاق عجيبي رخ داد . ابر آبي هم بي‌حركت بر جاي خودش ماند. او هم با تعجب گفت: « آه!» هر دو آن هابا تعجب به يكديگر گفتند: « آه!» بله،ابر سفيد و ابر آبي دلباخته يكديگر شده بودند. به اين ترتيب آن ها با عشق به يكديگر در نقطه مخصوص خودشان،بي‌حركت ايستادند. ابر سفيد نتوانست بيشتر از اين احساسات خودش را مهار كند و به ابر آبي گفت: «من سخت دلباخته تو شده‌ام . »ابر آبي بسيار شرمگين شده بود، اما او هم به احساس خودش اعتراف كرد: «من هم سخت به تو دل بسته‌ام.» و اين گفته، به هر دوي آن‌ها آرامش بخشيد.
مدتي گذشت، ابر آبي پرسيد:« حالا بايد چه كار كنيم؟ » اما ابر سفيد نمي‌دانست چه پاسخي بدهد و با شوريدگي بسيار از ته دل آه كشيد. او از آه عميقي كه كشيده بود بي‌اندازه به شگفت آمد، زيرا نمي‌دانست چه اتفاقي مي‌افتد كه دل آدمي اين گونه سرشار از شور و شوق مي‌شود و اساسا شور و شوق چيست…آن وقت ابر آبي هم با اشتياق آه كشيد. بله، زندگي اين است.
اما آن‌ها بايد كاري مي‌كردند، به همين خاطر ابر سفيد پيشنهاد كرد: « بيا تا آخر عمر يكديگر را دوست بداريم! »ابر آبي با خوشحالي گفت: « بله، بيا يكديگر را تا آخر عمر دوست بداريم! من هميشه در خواب مي‌ديدم كه يك نفر را تا ابد دوست مي‌دارم.»
آن‌گاه لحظه‌اي به فكر فرو رفت و پرسيد: «اين كار اشكالي ندارد؟» ابر سفيد با تعجب پرسيد: «چه اشكالي؟»
ابر آبي با دودلي گفت: « آخر … تو شكل گوسفندي و من شكل گل . قاعدتا گوسفندها گل‌ها را مي‌خورند…»
ابر سفيد با اطمينان خاطر گفت:« اما اين گوسفند‌هاي واقعي هستند كه گل‌هاي واقعي را مي‌خورند. چيزهائي كه شكل گوسفند هستند، چيزهائي را كه شكل گل هستند ، نمي‌خورند!»
ابر آبي با لبخند گفت:« پس در اين صورت جاي نگراني نيست! » و عشق ابدي خود را به ابر سفيد در دلش حفظ كرد و ابر سفيد عشق ابدي خود را به ابر آبي در دلش حفظ كرد. آن‌ها همچنان به يكديگر عشق مي‌ورزيدند كه ناگهان ابر سفيد گفت:
ـ انگار دارم تبديل به چيز ديگري مي‌شوم. گرچه نمي‌دانم چه چيزي است، اما شك ندارم كه مي‌خواهم تبديل به چيز ديگري شوم.
ابرآبي گفت:« افسوس، من بي نهايت به دوست داشتن ابدي يك گوسفند خو گرفته‌ام، خواهش مي‌كنم تبديل به چيز ديگري نشو!»
ابر سفيد زمزمه كرد: « از من كاري ساخته نيست.» وبه يك فيل كوچك تغيير شكل داد. ابر سفيد آرام آرام تبديل به يك فيل كوچك مي‌شد و ابر آبي چشم‌هايش را از نوميدي محكم بسته بود. اما بعد از اينكه چشم‌هايش را باز كرد و فيل كوچك را ديد، با صداقت گفت: «حالا تو شكل يك فيل كوچك هستي.»
ابر سفيد با اندوه خرطومش را به حركت در‌آورد و گفت: « حالا كه يك فيل كوچك هستم ، ديگر دوستم نداري؟»
ابر آبي پاسخ داد:« نمي‌دانم كه مي‌توانم دوستت داشته باشم يا نه، من قول داده‌ام كه يك گو سفند را دوست داشته باشم، يك عشق ابدي. اما اگر حالا به يك فيل كوچك علاقه پيدا كنم ، يعني ديگر گوسفند را بي‌نهايت و تا ابد دوست نمي‌دارم. واقعا نمي‌دانم چه كار بايد بكنم!»
خرطوم ابر سفيد به شكل ترحم‌انگيزي آويزان شد. ابر سفيد اعتراف كرد:« من هم همين‌طور. » مدتي گذشت و هيچ يك چيزي نگفتند، ناگهان صداي ابر آبي بلند شد:
ـ به گمانم من هم دارم تبديل به چيز ديگري مي‌شوم. اما نمي‌دانم كه چيست.
ابر سفيد فرياد كشيد:« خواهش مي‌كنم اين كار را نكن! من بي‌نهايت به دوست داشتن ابدي يك گل خو گرفته‌ام، اين كار مرا خيلي غصه‌دار مي‌كند.»
اما ابر آبي در برابر چشمان او به يك روبان تغيير شكل داد.
ابر سفيد آهي كشيد: «حالا تو شكل يك روبان هستي.»
ـ حالا كه يك روبان هستم ، ديگر دوستم نداري؟
ابر سفيد مدتي طولاني سخت به فكر فرو رفت. سرانجام پاسخ داد :« خيلي دلم مي‌خواهد كه دوستت داشته باشم، اما قول داده‌ام كه يك گل را تا ابد دوست داشته باشم. بنابراين درست نيست كه به يك روبان علاقه‌مند شوم، قبول داري؟»
هر دو با چشم‌هاي اشكبار به يكديگر نگاه كردند.
بعد از چند دقيقه ابر سفيد فرياد كشيد: « يك لحظه صبر كن! ديگر نه گوسفندي وجود دارد و نه گلي! حالا يك فيل هست و يك روبان، بنابراين چه دليلي وجود دارد كه فيل و روبان نتوانند تا ابد يكديگر را دوست بدارند!»
ابر آبي كه طبعي حساس داشت، به او تذكر داد : « تا زماني ، كه فيل روبان را زير پاي خود له نكند.»
ابر سفيد گفت: « البته ممكن است كه يك فيل واقعي واقعي پاي خود را روي يك روبان واقعي بگذارد ! اما چيزي كه شكل يك فيل است پايش را روي چيزي كه شكل يك روبان است، نخواهد گذاشت!»
سپس ابر سفيد و ابر آبي با آرامش خاطر به عشق ابدي خود به يكديگر ادامه دادند. كمي بعد ابر سفيد تبديل به يك لك لك شد ، بعد قله كوه، و بعد از آن هم شكل يك پرچم را پيدا كرد و ابر آبي تبديل به يك كمان شد، بعد يك شاهزاده خانم و بعد از آن هم شكل يك قطره را پيدا كرد، اما هر دو همچنان يكديگر را دوست داشتند، زيرا اصل آن چيزي است كه در درون انسان وجود دارد ، نه آن چيزي كه به نظر مي‌آيد.
از كتاب سكوت كيست؟ اثر يفگني قلي‌اف

هیچ نظری موجود نیست: