۵/۱۶/۱۳۸۲

در بدر به دنبال يك لقمه نون و آرامشم! آرامشي كه تمام عمر به دنبالش بوده‌ام. گاه در دوره كوتاهي به آن دست يافته‌ام و گاه ماهها ،بلكه سالها در پي راههائي براي دستيابي به آن بوده‌ام. دلم مي‌خواهد بفهمم كه چرا هر چه مي‌گذرد ،كمتر از گذشته در رسيدن به اين مهم توفيق مي‌يابم. چيزي كه به ذهنم مي‌رسد اين است كه به مرور زمان و به همراه استقلالي كه به دست آورده‌ام ،توقعاتي از خودم در من شكل گرفته كه از حد و حدود توانائي من خارج بوده‌است.از آنجائي كه اين كله‌شقي و غدي هم سخت گريبانم را گرفته و امكان كمك گرفتن از ديگران را ناممكن كرده‌است. همه اينها دست به دست هم داده‌اند، تا روح مشوش و ناآرامم را از دستيابي به آن لحظات ناب و گرانقدر بازدارند. با همه اين احوال ، هر بار كه به اندك آرامشي دست مي‌يابم ، با ساده‌لوحي تمام مي‌پندارم كه اين بار ديگر آن را به آساني از كف نخواهم داد . ولي چيزي نمي‌گذرد كه مشكلات ريز و درشت زندگي دوباره مرا از آن سعادتهاي كوتاه‌مدت دور مي‌كنند . نمي‌دانم اين دور باطل تا كي دوام خواهد داشت ؟
و آيا در صورتي كه بتوانم بر مشكلات دنياي بيرون فائق آيم، مشكلات دنياي درونيم به من مجال لذت بردن از آرامش را خواهند داد يا خير؟

هیچ نظری موجود نیست: