بر شانه من كبوتريست كه از دهان تو آب ميخورد
بر شانه من كبوتريست كه گلوي مرا تازه ميكند
بر شانه من كبوتريست باوقار و خوب
كه با من از روشني سخن ميگويد
و از انسان كه ربالنوع همه خداهاست.
من با انسان در ابديتي پر ستاره گام ميزنم
در ظلمت حقيقتي جنبشي كرد
در كوچه مردي بر خاك افتاد
در خانه زني گريست
در گاهواره كودكي لبخندي زد.
آدمها همتلاش حقيقتند
آدمها همزاد ابديتند
من با ابديت بيگانه نيستم.
زندگي از زير سنگچين ديوارهاي زندان بدي سرود ميخواند
در چشم عروسكهاي مسخ، شبچراغ گرايشي تابنده است
شهر من رقص كوچههايش را باز مييابد.
هيچكجا هيچزمان فرياد زندگي بيجواب نماندهاست
به صداهاي دور گوش ميدهم از دور به صداي من گوش ميدهند
من زندهام
فرياد من بيجواب نيست، قلب خوب تو جواب فرياد من است.
مرغ صدا طلائي من در شاخ و برگ خانه توست
نازنين، جامه خوبت را بپوش
عشق ما را دوست ميدارد
من با تو رؤيايم را در بيداري دنبال ميگيرم
من شعر را از حقيقت پيشاني تو درمييابم
با من از روشني حرف ميزني و از انسان كه خويشاوند همه خداهاست
با تو من ديگر در سحر رؤياهايم تنها نيستم.
« احمد شاملو »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر