۱۰/۱۰/۱۳۸۲

حوادث اين چند روزه بيشتر برايم مايه تعجب و تاثر بود تا شادي و رضايت. عجيب بود… ديدن آدمي كه تا همين ديروز فكر و ذكري جز كلاه‌برداري و زيرآب‌زني و هزار جور كلك و دغل نداشت، حالا با اشكي در چشم و پتوئي در بغل مي‌دود تا بلكه از اين قافله مهرباني عقب نماند. اگر به‌واقع اين آدمها همان آدمهاي ديروزي هستند ، … نمي‌دانم … آيا بايد همين را هم شكر كرد و قدر دانست ؟ يا… به‌گمانم اگر ذره‌اي از اين همه لطف و مهرباني را در زندگي همه‌روزه‌مان سهم مي‌كرديم بي‌شك دنيا جاي بهتري براي زندگي مي‌بود.
نيك مي‌دانم كه اين كارناوال بذل و بخشش چند صباحي بيش دوام نخواهد داشت و آن جو غالب مفلوك بزودي دوباره حاكم خواهد گشت. اي‌كاش ما واقعا همان آدمهائي بوديم كه ادعاي آن را داريم. چرا راه دور برويم ؟ مگر نمود اين دوگانگي‌ها و خودشيفتگيها را در همين دنياي مجازي نمي‌توان يافت؟ ديگر كمتر مي‌شود آن شخصيت واقعي و رنگ‌باخته را در لابلاي جملات ساخته و پرداخته تشخيص داد. اغلب آنچنان شيفته شخصيت وبلاگي خود شده‌ايم كه كم‌كم خودمان هم باورمان شده كه همين است و جز اين نيست.
آنچه از خود بر روي اين صفحه شيشه‌اي ثبت مي‌كنيم ، خود واقعي‌مان نيست آن خودي است كه دوست داريم باشيم. شايد در ابتدا ميل و تلاشي هم براي نزديك شدن به مطلوب بود ولي حالا… حالا كه ديگران ما را به همان گونه كه مي‌خواستيم پذيرفته‌اند ديگر چه لزومي دارد؟ في‌الحال كه سيل به‌به و چه‌چه و تشويق روان است و خودمان هم كه لابد همين هستيم كه رفقاي وبلاگيون مي‌گويند . پس ديگر غم چه خوريم؟
هرچند كه شايد در چنين جامعه ناهنجار و بي‌دروپيكري اين‌همه هرج و مرج عاطفي و اخلاقي چندان عجيب و دور از ذهن نباشد … نمي‌دانم مشكل واقعي كجاست. شايد هم به‌قول يكي از دوستان مشكل ما مشكل نژادي است. كه اين هم كه ديگر…

۹/۲۹/۱۳۸۲

شكوفايي خلاف طعبيت
مي‌خواست فرياد بزند. ديگر نمي‌توانست.
كسي نبود كه بشنودش، كسي نمي‌خواست بشنود.
از اين رو او از صداي خودش مي‌ترسيد، و آن را در خود فرو مي‌خورد.
سكوتش منفجر مي‌شد، تكه‌هاي بدنش به هوا پرتاب شده بود.
با دقت تمام آن‌ها را جمع مي‌كرد، بي‌ هيچ صدايي، در جا‌هاي خودشان مي‌گذاشت و فاصله‌ها را پر مي‌كرد.
و آن‌گاه كه از سر تصادف، شقايقي يا زنبقي زرد مي‌يافت.
آن‌ها را نيز جمع مي‌كرد و بر پيكرش مرتب مي‌نهاد.
مثل اين كه تكه‌هاي خود او هستند چنين بيخته و شگفت شكفته.
يانيس ريتسوس

۹/۲۰/۱۳۸۲

يک ساله شدم!

۹/۱۹/۱۳۸۲

احساس عجيبي دارم. يک جور انتظار در وجودم لانه گرفته که به گمان کنونيم به انتظاري ابدي مي ماند. انگار که حادثه اي در شرف وقوع است.
من در سکوت پشت اين پنجره ها مي نشینم باراني را که گوئي سر تمام شدن ندارد مي نگرم و انتظار مي کشم. گاه به گاه در لابلاي این ساعات طولاني آن یار عزیز از راه مي رسد و ساعاتي هرچند کوتاه آرامش را به وجود ناآرامم باز مي گرداند. دلم مي خواهد این ساعات دلپذیر هرگز تمام نشود ولی چیزي نمي گذرد که باز من مي مانم و آن حس غريب.
به گمانم باز به یکي از آن خانه تکاني هاي اساسي در وجودم احتياج دارم. بايد ببينم اين حسهاي عجيب و غريب از کجاي روح سرکش و ناآرامم آب مي خورد! گاهي به خودم نهيب مي زنم که همه اينها از سر بي دردي است . ولي متاسفانه تنها در اين جور موارد است که عادت به سرهم بندي ندارم!
شايد هم همه اينها به اين خاطر باشد که زندگي مشترکم بسيار شيرينتر و دلپذيرتر از چيزي که گمان مي بردم از آب درآمده و محاسبات ذهنيم را به هم ريخته!
هرچه هست به زودي از آن سردرمي آورم و از مکشوفاتم شما را هم بي نصيب نمي گذارم!
تا آن موقع...