حوادث اين چند روزه بيشتر برايم مايه تعجب و تاثر بود تا شادي و رضايت. عجيب بود… ديدن آدمي كه تا همين ديروز فكر و ذكري جز كلاهبرداري و زيرآبزني و هزار جور كلك و دغل نداشت، حالا با اشكي در چشم و پتوئي در بغل ميدود تا بلكه از اين قافله مهرباني عقب نماند. اگر بهواقع اين آدمها همان آدمهاي ديروزي هستند ، … نميدانم … آيا بايد همين را هم شكر كرد و قدر دانست ؟ يا… بهگمانم اگر ذرهاي از اين همه لطف و مهرباني را در زندگي همهروزهمان سهم ميكرديم بيشك دنيا جاي بهتري براي زندگي ميبود.
نيك ميدانم كه اين كارناوال بذل و بخشش چند صباحي بيش دوام نخواهد داشت و آن جو غالب مفلوك بزودي دوباره حاكم خواهد گشت. ايكاش ما واقعا همان آدمهائي بوديم كه ادعاي آن را داريم. چرا راه دور برويم ؟ مگر نمود اين دوگانگيها و خودشيفتگيها را در همين دنياي مجازي نميتوان يافت؟ ديگر كمتر ميشود آن شخصيت واقعي و رنگباخته را در لابلاي جملات ساخته و پرداخته تشخيص داد. اغلب آنچنان شيفته شخصيت وبلاگي خود شدهايم كه كمكم خودمان هم باورمان شده كه همين است و جز اين نيست.
آنچه از خود بر روي اين صفحه شيشهاي ثبت ميكنيم ، خود واقعيمان نيست آن خودي است كه دوست داريم باشيم. شايد در ابتدا ميل و تلاشي هم براي نزديك شدن به مطلوب بود ولي حالا… حالا كه ديگران ما را به همان گونه كه ميخواستيم پذيرفتهاند ديگر چه لزومي دارد؟ فيالحال كه سيل بهبه و چهچه و تشويق روان است و خودمان هم كه لابد همين هستيم كه رفقاي وبلاگيون ميگويند . پس ديگر غم چه خوريم؟
هرچند كه شايد در چنين جامعه ناهنجار و بيدروپيكري اينهمه هرج و مرج عاطفي و اخلاقي چندان عجيب و دور از ذهن نباشد … نميدانم مشكل واقعي كجاست. شايد هم بهقول يكي از دوستان مشكل ما مشكل نژادي است. كه اين هم كه ديگر…