۹/۱۹/۱۳۸۲

احساس عجيبي دارم. يک جور انتظار در وجودم لانه گرفته که به گمان کنونيم به انتظاري ابدي مي ماند. انگار که حادثه اي در شرف وقوع است.
من در سکوت پشت اين پنجره ها مي نشینم باراني را که گوئي سر تمام شدن ندارد مي نگرم و انتظار مي کشم. گاه به گاه در لابلاي این ساعات طولاني آن یار عزیز از راه مي رسد و ساعاتي هرچند کوتاه آرامش را به وجود ناآرامم باز مي گرداند. دلم مي خواهد این ساعات دلپذیر هرگز تمام نشود ولی چیزي نمي گذرد که باز من مي مانم و آن حس غريب.
به گمانم باز به یکي از آن خانه تکاني هاي اساسي در وجودم احتياج دارم. بايد ببينم اين حسهاي عجيب و غريب از کجاي روح سرکش و ناآرامم آب مي خورد! گاهي به خودم نهيب مي زنم که همه اينها از سر بي دردي است . ولي متاسفانه تنها در اين جور موارد است که عادت به سرهم بندي ندارم!
شايد هم همه اينها به اين خاطر باشد که زندگي مشترکم بسيار شيرينتر و دلپذيرتر از چيزي که گمان مي بردم از آب درآمده و محاسبات ذهنيم را به هم ريخته!
هرچه هست به زودي از آن سردرمي آورم و از مکشوفاتم شما را هم بي نصيب نمي گذارم!
تا آن موقع...


هیچ نظری موجود نیست: