ديشب براي مدتي طولاني به گذشتهها فكر ميكردم. به تجربياتي كه از سر گذراندم، سختيهايي كه كشيدم، خوشيها و مجموعه اتفاقات آن پنج سال. سال اول كه به واقع، سال سختي بود. تنهايييي كه با جدالي سخت به دست آوردهبودم، چندان هم برايم خوشايند نبود و پنهان كردن اين مطلب از ديد كساني كه مخالف اين زندگي مستقل من هم بودند، از آن سختتر. منزل من در واقع اتاق جمع و جوري در بالاي يك مغازه لوازم الكترونيكي بود. خوشبختانه همسايهاي نداشتم تا نالههاي شبانه من آزارش دهد. گاه تمام آنهايي را كه به غيظ از خود راندهبودم، به گريه بازميخواندم. مواقعي كه سيم تلفن را ميكشيدم تا مبادا در آن بدحالي به كسي زنگ بزنم كم نبودند. به مرور زمان آرام ميگرفتم و به راهكارهاي تازهاي فكر ميكردم. با كمك انساني بزرگوار به شناخت خود ميكوشيدم. دريافتهبودم كه اگر همه دنيا را هم كنار بگذارم، باز بايد تمامي اين راه را با خودم كنار بيايم. راهي نبود جز آنكه خودم را بهتر بشناسم و براي آنكه بتوانم خودم را دوست داشته باشم، حداقل بر بعضي از ضعفهايم غلبه كنم. كار به خوبي پيش ميرفت. به گونهاي كه سال دوم تنهايي، به نوعي ماهعسل من با خودم بود! تنها ماندن آزار كه نميداد هيچ، كار به جايي رسيد كه انتظار جمعهها را ميكشيدم. يك روز كامل به تمامي با خودم تنها بودم. چه شادي ژرفي! آن سال من در طبقه سوم يك آپارتمان شلوغ در نظامآباد تهران ساكن بودم. شبي نبود كه سروصداي دعوا و چاقوكشي در آن كوچه باريك بلند نباشد ولي من گويي از همه ايتها فارغ بودم. البته آزار ميداد، ولي نه چندان . كشفيات جديدم برايم بيش از آن جالب بود كه نظرم به چيز ديگري جذب شود. انكار نميكنم كه بدبيني كه در حال حاضر دارم نيز حاصل آن دوران است. هر چه شناختم نسبت به خودم و آدمها بيشتر ميشد، فاصلهام با ديگران هم به تبع آن بيشتر ميشد. يك جور سختگيري وسواسآميز گريبانم را ميگرفت و نزديكشدن به ديگران برايم هر دم سختتر ميشد. البته آزارم نميداد، زيرا من به تنها ماندن با خودم خو گرفتهبودم. با اين حال دلم ميخواست در مورد تجربياتم با ديگران صحبت كنم. با آدمهايي كه مشكلي مانند من داشتند.
فعلا…
فعلا…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر