به تجربه فهمیدهام که هرگاه دید وسیعتری داشتهام و محدوده افکارم را فراگیرتر از دنیای کوچک خودم بسط دادهام، اوقات بس بهتری داشتهام. خدا میداند از همان ابتدای سال چقدر اتفاقات ناخوشایند کوچک و بزرگ برايم اتفاق افتاد، ولی هر بار با متفاوت تعبیر کردن آن از تسلیم شدن در برابر ناخوشایندیاش، سر باز زدهام.
نمیدانم از خوشحالی تمام شدن تعطیلات بود یا واقعا آن معجزهای که در انتظارش بودم، رخ داده است. بههرحال با علاقه بیشتری کار میکنم. یک تصمیم مهم هم گرفتم که از ابتدا کاری که بوی دردسر میدهد، قبول نکنم. مریضهای مسئلهدار را سریعاً تشخیص داده و با پاس دادن به یک احمق دیگر از دستشان راحت شوم! آدم پستی هستم؟ شاید!
چارهای ندارم. قریب به هشتاد درصد مریضهای جوانی که مراجعه میکنند، معتاد هستند. اوايل تصور میکردم ایراد از تزریقهای من است که تا این حد به بیحسی مقاوماند. ولی بهتدریج فهمیدم جریان چیست. واقعاً جای تاسف است. ولی چون هیچ کاری از من برنمیآید، تنها راه برایم از سرباز کردن آنها است. بیهیچ تأسفی ... خب ... البته بیتأسف که نه ... ترجیح میدهم زیاد به آن فکر نکنم ... همین.
باید یک دستی هم به سر و گوش لینکهای این بغل بکشم. یک عدهای به کل وبلاگ نویسی را کنار گذاشتهاند، یک عده مثل من با پدیدار شدن ستاره هالی مینویسند و بعضی هم خدا به کیبوردشان قدرت بدهد که میترکانند، عجیب!!!! و گذشته از شوخی چه خوب هم مینویسند. گاه آنقدر نزدیک به حرف دل آدم، که فکر میکنی دیگر پس از آن هر چه بنویسی، تکرار است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر