چه روزهاى عجيبى! ديروز تا اوج اندوه و نااميدى رفتم. شب را به سختى به صبح رساندم و امروز با بارش پر از لطافت باران گويى از نو زادهشدم. افسونزده به تماشاى آن نشستم. به تماشاى طراوت و سبزى شفاف برگهاى تازه. آيا درختان خاطرات همه آن برگهاى پير و پژمرده ساليان گذشته را در خود نگهمىدارند؟ با نگاهى به استوارى و جلوهفروشىهاى پرشکوهشان٬ بعيد به نظر مىرسد. اى کاش ما هم مىتوانستيم همچون درختان خاطرات رفته و به عدم پيوسته را به فراموشى بسپاريم. مثل آنان هر سال از نو تازه شويم. با هيئتى جديد و با همان شادابى و طراوت هر آغاز.
با زخمهاى چندين ساله که با اندک اشارتى گويى هنوز تازهاند و خونچکان٬ چه بايد کرد؟ چنين مىنمايد که به فراموشى اميدى نيست.
پس چه بهتر که دم را غنيمت شمرم. در همين لحظه که سرشار از نظاره اين طبيعت سرسبز و پرطراوتم٬ تا بشود٬ درنگ کنم.
ببار اى نمنم باران...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر