۱/۲۲/۱۳۸۵

خواب و بیداری

رد دستش رو از زیر لحاف دنبال می کنم...کنترل دستشه... سعی می کنه زاویه درست رو پیدا کنه... باید کاملا روبروی اون دکمه قرمز کوچولو باشه... من دوباره یه ایده ناب پیدا کردم... دنبال کاغذ کاهی و خودکار می گردم... پیدا کردم و دارم می نویسم... سرشاز از لذت و هیجان نوشتن، می خوام زودتر همه اونایی رو که تو ذهنمه، بیارم رو کاغذ... همه چی ردیفه... البته هنوز تو ذهنم دارم تلاش می کنم بنویسم... نمی شه... ظاهرا زیادی تلاش کردم... ناله های نامفهومی کردم که باعث شده منو تکون بده... ای وای... پس هنوز بلند نشدم و کاغذ کاهی رو هم نیاوردم... فی الواقع هیچ حرکتی هم نکرده ام... هنوز دنباله خوابمه... خوابی سبک، که تمام وقایع رو دنبال می کنه... سعی می کنه بیدارم کنه... ولی من با سماجت به خوابم ادامه می دم... بیست ساله که این حس رو نداشتم... این لذت رو... این هیجان رو... دوباره دنبال کاغذ می گردم... مشغول نوشتنم... دیگه یادم نمیاد چی بود... چه فاجعه ای!... دوباره یکی داره تکونم می ده... سعی می کنم دوباره بخوابم... دیگه بی فایده است... تصمیم گرفته بیدارم کنه و این کار رو می کنه... بیدار می شم... تمام جرقه های نبوغ و خلاقیت خاموش شده!...همه چی پرید... حالا باید پا شم... حسش نیست... آخرین تکه های خواب پریده ام رو مزمزه می کنم... کم کم رضایت می دم که بلند شم... قبل از این که تکون بخورم، می پرسم: کاغذ کاهی داریم؟... می گه آره و زود می ره که بیاره...!

هیچ نظری موجود نیست: