واقعا نمیدانم در مسیری که کلمات از ذهنم تا دستهایم میپیمایند چه اتفاقاتی رخ میدهد که اندیشههایی چنان شوخ و با اندکی تلخی به گاه نوشتن چنین تلخ و گاه فاجعهآمیز به نظر میرسند که حتی پس از پاککردن آنچه نوشتهام، طعم تلخ آن همچنان در ذهنم باقی میماند.
بیشک اگر امکان آن وجود داشت که از ذهنم پرینتی تهیهشود، جنبههای طنز قضیه پررنگتر و غالب به نظر میرسید. میدانم که در مجموع آدم چندان شادی به حساب نمیآیم. بیشتر شاید درخود فرورفته و کمی تلخ، ولی اصرار دارم که بگویم درونم اغلب بر همین منوال نیست. بیشتر خاموشم، زیرا از فن سخنوری به شدت بینصیبم. مگر زمانی که به دفاع از چیزی یا کسی که برایم عزیز است مشغولم. این را به تجربه فهمیدهام. در سایر موارد اغلب در بیان آنچه در ذهنم میگذرد، الکنم. کلمات مناسب را به راحتی پیدا نمیکنم و شاید از همین باب است که مفهوم گفتههایم از لابلای آنهمه کلمات و جملات جویده و ناقص گاه پریشان و دور از مقصود واقعیم است. مرتکب نوشتن شدم، گفتم شاید به این ترتیب این مانع را از میان برداشتهباشم. اما به نظرم چندان تغییری بوجود نیامدهاست. اگر در این حالت کلمات مناسب را پیدا میکنم برای نوشتنشان در معذورات قرار میگیرم. بعد با خود فکر میکنم اصولا چه اصراری است که دیگران نیز از آنچه در مغز کوچکم میگذرد، اطلاع پیدا کنند. این وسوسهای بود که این دنیای مجازی به جانم انداخت. وسوسه آنکه دیگران را در این دنیای پر راز و رمز که بیشتر نامکشوف باقی مانده، سهیم کنم. ناموفقم، زیرا طبیعت واقعیم این نیست. تنها معدود افرادی که تا حدی به روحم نزدیک شدهاند، شرارههایی از آن را دیدهاند و ... همین کافیاست.
باید از این وسوسه چشم بپوشم. کاری بیهودهاست. تنها به بدفهمیها و سوءتعبیرها دامن میزند.
از نقطه ضعفهایم میگویم، زیرا با بر زبان آوردنشان، از وجودشان بیشتر مطمئن میشوم. وجودشان را بیشتر حس میکنم. و اگر نتوانم رفعشان کنم، دستکم در عنوان کردنشان عذری نهفتهاست، در برابر کسانی که از این رهگذر گزندی بردهاند. شاید در ناخودآگاه کمی هم آلوده به این معنی باشد که کسی پیدا شود که انکار کند و بگوید که چنین نیست و تو خود بهتر از آنی که میگویی. چنان که دوستی میگفت. اما هرچه در خود میکاوم هیچگاه از چنین دلداریهایی به آرامش و اطمینان دست پیدا نکردهام. زیرا اگرچه خیلی چیزها را از دیگران پنهان کردهام، ولی دستکم با خودم صادق بودهام. البته تا جایی که توانستهام.
۲ نظر:
نوشته بودي با ديدن عكسي كه گرفته ام دلت گرفت . اصلن من اين عكس و شعر را تلفيق كرده ام كه به ياد گمشدهاي بيفتيم كه جاي خالي و عاشقانهاش چقدر ميآزاردمان.اينطور نيست؟
انگار دستمان روزي در دستانش بوده و حالا نيست و يادمان رفته . عطري كه فقط در خاطره مشاممان مانده و زخمي عاشقانه كه انگار بخارانياش ...
"خدایا، مرا از توطئههای ابلیس حفظ فرما، ولی نه خیلی زیاد"
سنت اگزوپری
سلام استاد !!!
ارسال یک نظر