۶/۰۵/۱۳۸۶

اندر احوالات IELTS

این انگلیسی‌ها با آن چشم‌های چپشان، عجب فهم و کمالاتی دارند. با همین سئوالهای ساده، صاف و پوست‌کنده به آدم حالی می‌کنند که جات درست همون جائیه که الان هستی! در تمام عمرم تا این حد احساس جهان سومی بهم دست نداده‌بود. در مورد همه‌چیز باید نظر داشته باشی و یکin my opinion هم بچسبونی اول جمله‌ات! آخه بعد از این همه سال که هیچ‌کس نظر ما را نپرسیده و اصل هنرمون در بی‌نظری تمام و کمال بوده، مگه میشه یک شبه در همه موردی اظهارنظر کرد؟!
ایییییییی! چی بگم که این امتحان بی‌پدر و مادر دوباره همه مصیبت‌های ریز و درشت زندگی را آورد جلوی چشمم. تابحال نمی‌دونسنم تا این حد محروم و رنج‌کشیده‌ام! به جای امتحان باید برم شرح مصیبت بدم!
IELTS داده‌هاش می‌دونن من چی میگم! تجسم می‌کنم که خانم یا آقای ممتحن بعد از شنیدن جواب‌های سوزناک و صادقانه من در حالی که با تاثر و البته با ظرافت یواشکی اشک‌هاشو پاک می‌کنه با محبت بدرقه‌ام می‌کنه و یک نمره 9 خوشگل هم می‌گذاره پای ورقه کذائیه ارزشیابیش!
فکرش را بکنید! هنوز بابا و ننه‌مون نمی‌دونن علائق و عادت‌های درس‌خوندنمون چیه، بعد اینها انتخاب هم‌اتاقی را واگذار می‌کنند به مسئولین، چون طبق فرم‌هایی که پر کردند، اونها بهتر می‌دونند کی برای هم‌اتاقی شدن با کی مناسبتره! بی‌اختیار اون هم‌اتاقیم که همیشه تا شعاع 2 متر اطراف تختش متعلقاتش ریخته بود، میاد جلوی چشمم. یا اون‌یکی که چون مدام در حال مدیتیشن و یوگا بود باید آهسته می‌یومدی و می‌رفتی تا مبادا تمرکز خانوم به‌هم بخوره! دیوونه‌خونه‌ای بود واسه خودش.
اینها می‌روند رستوران، غذاش خوب نیست، می‌شینن نامه می‌نویسن و صورت‌حساب را هم بهش اتچ می‌کنن تا پولشون را پس بفرسته! من قبل از این‌که نامه نمونه را بخونم شروع کردم نوشتن که آره آقا این غذاتون زیاد خوب نبود و ما کمی گلاب به روتون حالمون بد شد ولی الان بهتریم و اگه می‌تونین یه کمی بیشتر روی کیفیت غذاهاتون نظارت کنین و بعد هم با کلی تشکر و سلام صلوات ختمش کرده‌بودم. وقتی نامه نمونه را خوندم آه از نهادم براومد. ما کجا، اینها کجا!
Listening ها را که دیگه نگو و نپرس. چقدر احترام، چقدر انسانیت، چقدر ظرافت...؟ اگه ما آدمیم، پس اینها کین؟ اگه اینها آدمن، پس ما ...؟

۵/۲۴/۱۳۸۶

دلتنگی

این که احساس کنی کسی به تو اعتماد دارد و نگاهش به تو است که چگونه راه می‌جویی، کمکت می‌کند که دورتر و بهتر ببینی. در تمام این سالیانی که مردان بار تصمیم‌گیری‌ها را بر دوش کشیده‌اند ( کاری به این مسئله ندارم که دلخواه زنان بوده‌است یا خیر) ناگزیز از این می‌شده‌اند که دورتر و عمیق‌تر ببینند. ضرورتی بوده‌است برای ادامه حیاتشان. فمینیست‌ها بر من ببخشند، دارم احتمالات را بررسی می‌کنم. خدا می‌داند که تعداد زنانی که دورتر از حوزه شخصی زندگیشان را نمی‌بینند در زندگیم تا چه حد بیشتر بوده‌است.
ازدواج گویی یک نوع انتقال قدرت و بصیرت از پدر به شوهر بوده‌است. البته که سپردن بار مسئولیت به دیگران بسیار مقبول‌تر است! از این که می‌بینم زنانی هم که ادعای تفکر و روشن‌بینی دارند، باز چشمشان به دهان مرد است، دلم می‌گیرد. چرا رسیدن به یک تعادل و همفکری تا این حد سخت است؟ چرا یاد نمی‌گیریم چگونه باید با یکدیگر موضوع‌ها را حلاجی کرد و راه جست؟ چقدر راه مانده تا یک ارتباط منطقی، بالنده و شکوفا بین زنان و مردان این مرز و بوم پرگهر شکل بگیرد؟
تغییری که بوجود آمده‌است بیشتر در حد تساوی قدرت نان‌آوری است. می‌توانیم به خود ببالیم که کم و بیش سهمی از تامین مالی زندگی را به عهده گرفته‌ایم، ولی آیا این کافی است؟
در حق خودمان کوتاهی کرده‌ایم اگر به همین بسنده‌کنیم. ای کاش توانائیهایمان را برای روز مبادا ذخیره نمی‌کردیم!

۵/۱۸/۱۳۸۶

غبار می‌گیرم و اشک می‌ریزم... واین قصه هر روز من است... می‌شویم و سامان می‌دهم... و این حدیث تکراری هر روز من است... دور و برم را پر می‌کنم از عکسهای روزهای رفته... و این کار هر روز من است... فکر رفتن را در ذهن می‌پرورانم... و این سودای هر روز من است... می‌شکنم بال‌هایم را و دود می‌دهم آرزوهایم را... و این قصه امروز من است...