۱۲/۰۴/۱۳۸۶

چند وقتی است در این فکرم که چند خطی بنویسم و دیگر به این عنوان ملال برنخورم. هرچند در وضعیتی نیستم که بتوانم بگویم سبکبال تر و خشنودتر هستم ولی دست کم افسرده نیستم. بار دیگر جان بدر برده ام و به زندگی کوچک خود در حاشیه بازگشته ام. بیشتر به بازیکنی بازنشسته می مانم که گه گاهی افسوس روزهای درخشان گذشته را می خورد. هرچند که درخششی هم در کار نبوده است! خودم را رها کرده ام و از این بابت البته بسیار متاسفم. آخرین باری را که تصمیمی عاقلانه گرفتم و یا به عملی از روی فکر و حساب شده دست زده ام دیگر به یاد نمی آورم. با این حال اغلب در فکر و شاید بهتر بشود گفت در خیالات خود غوطه ورم. حتی با تاکیدهای مکرر ور هنوز عاقل وجودم که با تمام فکرها و کندوکاوهایم تابحال گرهی از صد گرهم بازنکرده ام, نمی توانم دست از فکرکردن بردارم. شاید هم به این علت باشد که اصولا نوع فکر کردن من از نوع رهگشا و فعال نیست. بیشتر نوعی تحلیل و ریشه یابی در چون و چرایی است. برای مثال می دانم این نگاه نگران و این دستهای لرزان و ناامید با تمام آن اخبار هراسناک جنگ و آن عدم امنیتی که تمام کودکیم را پرکرده بود بی ارتباط نیست. روح حساس و آسیب پذیرم همواره همچون اسفنجی همه را به خود گرفته و تاب آورده و اکنون به نظر می آید به نوعی اشباع شده و دیگر تاب ناملایمات را ندارد.
راستی زندگی بازنشستگی ندارد؟ یا مثلا یک جور مرخصی بدون حقوق؟ بلکه نفسی تازه کنم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
نشاني ايميلت را نديدم كه از غيبتت پرس و جو كنم . قصد كنجكاوي ندارم . به همشهري آرش ايميل بزن لطفا