۱۲/۱۴/۱۳۸۶

جالب است که با یادداشت کردن کارهای روزانه ام به حد قابل قبولی از روزمره گی فاصله گرفته ام. دیگر بهانه حافظه آب کش شده ام را ندارم و لیست کارهایی که باید انجام بدهم به حالت اخطارآمیزی جلوی چشمم است. خب, البته خیلی خوب است, فقط نمی دانم چرا سه روز است مدام پلک چشم چپم می پرد. شاید عادت به این پرکاری ندارد.
دیروز در حالی که داشتم بیمارم را به آرامش دعوت می کردم و فیلسوفانه از فواید آرامش و خونسردی داد سخن می دادم, متوجه شدم با نگاهی خیره, مات این پرشها شده است! خودم را نباختم و چند دقیقه بعد شروع کردم با لحن تعجب آمیزی از این عارضه که به علت کم خوابی ایجاد شده و تابحال سابقه نداشته است, با همکارم صحبت کردن!
حواسم بوده است که قسمت های نامشخصی از روز را بی هیچ دلیلی به لم دادن و فکر و خیال پروری اختصاص بدهم. در این جور مواقع گاه با نقشه ها و اطلاعاتی که از شهر یزد جمع کرده ام, سرگرم می شوم (آخر خیال داریم تعطیلات عید را آنجا بگذرانیم) و گاه با آخرین مطلب تفکر برانگیزی که خوانده ام. مثل همین مصاحبه با محسن ثلاثی که کتاب " انقلاب فرانسه" را ترجمه کرده است. نکته جالبی است. البته که برابری با آزادی یک جا جمع نمی شود. آزادی یکسره همراه با نابرابری است و همه جذابیتش در همان است. و نکته هشداردهنده اینکه آن که وعده برابری می دهد ره به دیکتاتوری می برد و این ناگزیر است.
مثل همیشه از تیزهوشی و مهارت این "شهروند امروز"ی ها در انتخاب مطلب لذت می برم. صدالبته غرغرم را هم می کنم که اغلب بعدی رسیده و من هنوز از شماره قبلی جا مانده ام. تمرین می کنم که دیگر حرص نخورم و با پذیرش این مطلب که "همینه که هست" و تا بشود با ته مایه ای از طنز مطالب را دنبال می کنم. چون نتوانستم خواندن و شنیدن را ترک کنم, این تنها راه باقیمانده بود.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام. چه خوب! خوشحالم که دوباره می نویسید.