۲/۰۵/۱۳۸۷

هر چه می گذرد, میلم به آشنایی با گوشه های تیره و تار ذهنم بیشتر می شود. سرچشمه بسیاری از مسائلی که موجب رنج و دردم می شوند, جایی در همین نزدیکی ها است. بسیار نزدیک و در عین حال بسیار دور از دسترس. بیش از هر زمان دیگر میل به تنهایی دارم. برای رودررو شدن با واقعیت و پیش از آن برای آمادگی با رودررویی با آن. از این که جریان زندگی مرا می برد و تا این حد, کم در راهبردنش دخیلم, خشمی پنهان در وجودم شعله می کشد. خشمی که همواره نیز موفق نمی شوم آن را در زیر لبخندی احمقانه پنهان کنم.
هیچ راهی جز دنبال کردن راهی که پیش رویم است, ندارم. فهمیدن, انسان را از مرزی می گذراند که راه برگشتی ندارد. نمی توان تظاهر به ندیدن و ندانستن کرد. تنها با تسلیم شدن به آن است که می توانم از فشار خردکننده اش رهایی یابم. فکرم پریشان است و انسجام ندارد. می نویسم که به یاد داشته باشم روزی را که تصمیم گرفتم دست از مقاومت بردارم و به خوشی ها و بی خبری های زودگذر دل نبندم.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

نوشین عزیزم. امیدوارم پریشانی ها زود بگذرد و به شادی و آرامش برسی.

اینجا هوا سرد شده است، اما می گویند که دوام چندانی نخواهد داشت.

اکیپمان هم ناقص است...منتظر می مانیم...D:

ناشناس گفت...

جاشونو خوب پیدا کردین.